-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آشنا منما به گیسوی پریشانه شانه را آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
2 دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
3 اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است ای که گفتی سیل ویران مینماید خانه را
4 آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
5 من دل از کف داده محراب ابروی توام بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
6 دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
7 یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را