مگو چو لب بگشایی که خنده برشکر است از جامی غزل 396

مگو چو لب بگشایی که خنده برشکر است این

1 مگو چو لب بگشایی که خنده برشکر است این نه خنده قفل گشادن ز حقه گهر است این

2 مده فریب که رست از رخم به باغ تو گلها به خار هر مژه ام بسته پاره جگر است این

3 تنم چو موی شد و موی حلقه کاش درآری مرا به گرد میانت که حلقه کمر است این

4 خوش آنکه چون ز سرم دردمند شد کف پایت زدی به پای سرم را که روچه درد سر است این

5 چو در هوای تو رقصم هزار نشتر محنت به زیر پای بکوبم که سبزه های تر است این

6 مرا نماند دگر تاب آنکه هرکه ببینم به رهگذار تو گویند عاشق دگر است این

7 زنم نفیر چو آیی ز در برون و نگویی نفیر جامی درمانده یا صریر دراست این

عکس نوشته
کامنت
comment