1 معنی طلبی، بساط صورت ته کن بگذار حزین فسانه، ساز ره کن
2 در مجلس حال، قال را ره نبود دل می خواهی زبان خود کوته کن
1 نوشیده چمن دردی جام طربش را با دامن گل پاک نموده ست، لبش را
2 خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش از سلسله ها، طرّه ٔ عالی نسبش را
1 آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
2 جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
1 دیدم صنمی، های صلا، کعبهنشینها بیعانه ببازید به یادش دل و دینها
2 در عشق، دل از کوثر و رضوان نگشاید از دوست تسلی نتوان گشت، به اینها