من و آن قامت شوخی که در هنگام جولانش از سعیدا غزل 391

من و آن قامت شوخی که در هنگام جولانش

1 من و آن قامت شوخی که در هنگام جولانش نشاند سرو را در خاک، اول تیر مژگانش

2 به هنگام تبسم معجزانگیز است آن لب ها که گویا می چکد آب حیات از لعل خندانش

3 چه بی رحم است چشم فتنه انگیز کماندارش که خون خشم می جوشد چو دل از نیش پیکانش

4 بسان [جسم] آخر روح او هم خاک خواهد شد که از تن پروری ها استراحت می کند جانش

5 چه گلزاری است حسن او که هر شب در نگهبانی برون برگ گل و چشم است شبنم در گلستانش

6 چه گنجانش که یوسف را دهم نسبت به آن بدخو زند سرپنجه ها با دست بیضا خاک دامانش

7 غزالان کرده اند امروز ترک خوش نگاهی را هنوز از خواب واناگشته چشم سرمه افشانش

8 صفای خاطر او را چو گل منکر که می گردد دل پاکش نمایان است از چاک گریبانش

9 که را صبری که جان آید به لب و آن گه شود قربان سعیدا می‌شوم من پیشتر از روح قربانش

عکس نوشته
کامنت
comment