1 می در میان سفره و گل بر کنار آب گویند بهر دیده و دل داروئی نکوست
2 باشد نکو ولی همه خوبی و خرمی جمعست اندرو که دلت دوستدار اوست
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را