1 گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
2 آستانت به تضرع ز خدا میخواهم که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز
3 کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند من و درگاه خداوند تعالی و نیاز
4 روی در روی تو میخواهم و کنجی همه عمر بر همه خلق جهان کرده در انس فراز
5 من تعصب نکنم هرکه مرا عیب کند قول بدگوی یقینم که محال است و مجاز
6 آتش سوخته از خام نپرسید آری منکر عشق ندارد خبر از عالم راز
7 جگرم خون شد از اندیشهٔ بی همنفسی محرمی کو که بدو قصه توان کرد آغاز
8 بلبلان را بود آخر که بنالند به حال من خود آن زهره ندارم که برآرم آواز
9 سر خود نیز همم نیست که از سایهٔ خود هستم از بیم گریزنده و چو تیهو از باز
10 دوش با دل ز پریشانی خود میگفتم تو بدین محتشم افکندهای از نعمت و ناز
11 گفت آری که نه همواره شب وصل بود روزکی چند صبوری کن و با هجر بساز
12 کس نیارد به حیل دامن تقدیر به کف دست تدبیر چه کوتاه نزاری چه دراز
13 میل مرغ از طرف دانه و غافل که قضا به سر دام بلا میبردش در پرواز
دیدگاهها **