1 موریئی کان علا دین سازد گر کشد رود باشد امر محال
2 چاره آن ز پیر بنایی رفت شرمنده و بکرد سوال
3 پیر گفتا منت دهم تعلیم گر نگیرد طبیعت تو ملال
4 گفت موری همه کس را بی گلو کار کرده ام همه سال
1 دوش از در میخانه بدیدیم حرم را می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
2 فرمان خرد بر دل هشیار نویسند حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
1 چو زلف تو بود از تکبر دوتا به بادی بیفتاد مسکین ز پا
2 گشودن ز زلفت گره مشکل است درین شیوه مو می شکافد صبا
1 کعبه کویش مراد است این دل آواره را با مراد دل رسان بارب من بیچاره را
2 دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم تا ازان آواره تر سازم دل آواره را