1 مسعود که یافت عز و جاه از لاهور تابید چو نور صبحگاه از لاهور
2 سالار سخنوران به تازی و دری است خواه از همدان باشد و خواه از لاهور
1 ما نقد عافیت به می ناب دادهایم خار و خس وجود به سیلاب دادهایم
2 رخسار یار گونه آتش از آن گرفت کاین لاله را ز خون جگر آب دادهایم
1 زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
2 به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود که با هزار زبان عیبجوی خویشتنم
1 تابد فروغ مهر و مه از قطرههای اشک باران صبحگاه ندارد صفای اشک
2 گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟