1 مشّاطه چو حسن دوست آراسته دید مه را ز خجالت رخش کاسته دید
2 گفتا چه کنم ز نور حسنش زین بیش زان رو که فغان ز عشق برخاسته دید
1 تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب آتشی افکنده ای در شیخ و شاب
2 زان همی سوزد جگر در سینه ام خون ز چشمم می رود بر جای آب
1 از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
2 من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
1 غم عشق تو مرا باز به جان آوردست خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست
2 عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط نشنیدیم که نامم به زبان آوردست