1 مشّاطه چو حسن دوست آراسته دید مه را ز خجالت رخش کاسته دید
2 گفتا چه کنم ز نور حسنش زین بیش زان رو که فغان ز عشق برخاسته دید
1 افتاده در دلم ز دو زلف تو تابها زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
2 مهمان دیده است همه شب خیال تو آرم برای بزم خیالت شرابها
1 جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما
2 مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما
1 این جهان بی وفا با کس نکردست او وفا درد از او بسیار باشد زو نمی آید دوا
2 هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا