1 ممسکی جست مر مرا در بلخ که همه شهر اندر آن بندند
2 تا ببینند خواجه کجاست کس ندیدست و جمله خرسندند
3 من ندیدم ولیک تا نه چرا میببرند تا بپیوندند
1 دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم
2 ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم
1 ای زلف تابدار ترا صدهزار خم وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
2 خالی نگردد از غم عشق تو جان من تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
1 باز کی گیرم اندر آغوشت کی بیارم به دست چون دوشت
2 هرگز آیا به خواب خواهم دید یک شبی دیگر اندر آغوشت