ملک‌زاده از سعدالدین وراوینی مرزبان‌نامه 1

سعدالدین وراوینی

آثار سعدالدین وراوینی

سعدالدین وراوینی

ملک‌زاده گفت: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدماءِ ملوک و عظماءِ سلاطین بخصایصِ عدل و احسان متقدّم بود و مادرِ...

ملک‌زاده گفت: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدماءِ ملوک و عظماءِ سلاطین بخصایصِ عدل و احسان متقدّم بود و مادرِ روزگار بفرزانگی او فرزندی نزاد، دختری داشت چنان پاکیزه پیکر که هرک در بشرهٔ او نگاه کردی، مَا هَذَا بَشَراً، بر زبان راندی و هرک لحظهٔکرشمهٔ الحاظِ او بدیدی، اَفَسِحرٌ هذَا، برخواندی. صورتی که مثلِ آن بر تختهٔ مخیّله نقش نتوان کرد، جمالی که نظر در آینهٔ تصوّر نظیر آن نبیند. ,

2 روانش خرد بود و تن جان پاک تو گوئی که بهره ندارد ز خاک

3 رخش همچو باغی در اردیبهشت ببالایِ او سرو دهقان نکشت

ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت. ,

5 غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ

6 فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ

چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کله‌داری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور می‌نماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایق‌تر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت: ,

8 کرا در پسِ پرده دختر بود اگر تاج دارد، بد اختر بود

اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاه‌زاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمت‌اند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنت‌اند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملک‌زادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهران‌به، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضی‌ام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای می‌نهد و آن از ترتیب و صواب دور می‌نماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی. ,

عکس نوشته
کامنت
comment