ملک‌زاده از سعدالدین وراوینی مرزبان‌نامه 1

سعدالدین وراوینی

آثار سعدالدین وراوینی

سعدالدین وراوینی

ملک‌زاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال‌خوار و خویشتن‌دار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛...

ملک‌زاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال‌خوار و خویشتن‌دار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛ باطنی مترشّح از خصایصِ حلم و کم‌آزاری و ظاهری متوشّح بوقعِ شکوهِ شهریاری، آتشِ هیبت و آبِ رحمت از یکجا انگیخته، زهرِ عنف و تریاکِ لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول و صفتی بشمایل ستوده مشمول، در نیستانی وطن داشت که آنجا گرگ و میش چون نی با شکر آمیختی و یوز و آهو چون خار و گل از یک چشمه آب خوردندی در حمایِ قصباءِ او خرقهٔ قصب از خرقِ ماهتاب ایمن بودی و دامنِ ابر از دستِ تعرّضِ آفتاب آسوده، رسته بازار وجود شحنهٔ سیاستش راست کرده، گرگ بخزّازی چون کرم بقزّازی نشسته، آهوان بعطّاری چون سگ باستخوان کاری مشغول گشته : ,

2 وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ

3 تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ

و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت : ,

5 اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا

6 وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ

بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت می‌آیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّه‌وار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ، ,

8 تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر

شیر ازین سخن خرّم‌دل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود: ,

10 دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟

11 گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟

ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچ‌وجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود. ,

13 بدپسند از بدی نبهره‌ترست این مثل ز آفتاب شهره‌ترست

خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت : ,

15 بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ

پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتن‌داری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت می‌کرد و مدتی دندانِ حرص از گوشت‌خواری بکند و دهانِ شره از خون‌آشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی می‌یافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم می‌گردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشت‌روی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهره‌مند شوند. ,

عکس نوشته
کامنت
comment