ملک‌زاده از سعدالدین وراوینی مرزبان‌نامه 6

سعدالدین وراوینی

آثار سعدالدین وراوینی

سعدالدین وراوینی

ملک‌زاده گفت: شنیدم که بزمینِ بابل پادشاهی بود، فرزندی خرد داشت. بوقت آنکه متقاضیِ اجل دامن و گریبانِ امل...

ملک‌زاده گفت: شنیدم که بزمینِ بابل پادشاهی بود، فرزندی خرد داشت. بوقت آنکه متقاضیِ اجل دامن و گریبانِ امل او بگرفت، هنگام نزولِ قضا و نقلِ او از سرایِ فنا بدارِ بقا فراز رسید، برادر را بخواند و در اقامتِ کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیتِ حال ملک و ترشیح و تربیتِ فرزند خویش او را مولّی و موصّی گردانید و گفت: من زمامِ قبض و بسط و عنانِ تولّی و تملّک در مجاریِ امور ملک بتو سپردم، مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبهٔ بلوغ و درایت رسد و حکمِ تحکّم و قیدِ ولایت ازو برخیزد و بایناسِ رشد و تهدّی بادید آید، او را در صدرِ استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکمِ او بر خود اجحاف نشمری و از طاعتِ او استنکاف ننمائی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسهٔ خیانتی هتکِ پردهٔ دیانت فرماید، خطاب اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤَدُّوا الأَمَانَاتِ اِلَی اَهلِها ، پیش خاطر داری، برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند. پدر درگذشت، پسر بالیده گشت و بمقامِ مزاحمت و مطالبتِ ملک رسید. پادشاه را عشق ممکلکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروائی را با مذاقِ طبع آمیختگی تمام حاصل آمده، اندیشید که این پسر رتبتِ پدری گرفت و دربتِ کاردانی یافت، عن‌قریب باستردادِ حکم مملکت برخیزد و سودایِ استبداد در دماغش نشیند؛ اگر من برویِ ممانعت و مدافعت پیش آیم، سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشانرا همداستان و یکرنگ نتوانم کرد. چاره همانست که چنانک من بهلاک او متّهم نباشم زحمتِ وجودش از پیش برگیرم. روزی بعزمِ شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون بشکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند، در موضعی خالی افتادند؛ شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدستِ خویش هردو چشمِ جهان‌بین او برکند و از آنجا بازگشت. بیچاره را اگرچ دیدهٔ ظاهر از مطالعهٔ عالم محسوسات دربستند، بدیدهٔ باطن صحایفِ اسرارِ قدر می‌خواند و شرحِ دستکاریِ قدم بردستِ اعجازِ عیسیِ مریم میدید و در پردهٔ ممکناتِ قدرت ندایِ وَ أُبرِیُ الأَئمَهَ وَ الأَبرَصَ وَ اُحیِی المَوتَی، بسمعِ خرد می‌شنید و میگفت: ,

2 وَ لَاتَیاَسنَ مِن صُنعِ رَبِّکَ اِنَّنیِ ضَمِینٌ بِأَنَّ اللهَ سَوفَ یُدِیلُ

3 اَلَم تَرَ أَنَّ الشَّمسَ بَعدَ کُسُوفِهَا لَهَا صَفحَهٌٔ تَغشَی العُیُونَ صَقِیلُ

القصّه چون زیورِ منوّرِ روز از اطرافِ جهان فرو گشودند و تتقِ ظلامِ شب بر رواقِ افق بستند، مادرِ روزگار از فتنه‌زائی سترون شد و شب بنتایجِ تقدیر آبستن گشت و چشم بندان‌ِ کواکب ازین پردهٔ آبگون بازیهایِ گوناگون بیرون آوردند، آن مسکین ببیغولهٔ مسکنی می‌پناهید تا دست او بر درختی آمد؛ از بیمِ درندگان بر آن درخت رفت و دست در شاخی آویخت و بر مرصدِ وارداتِ غیب بنشست ع، تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون، ناگاه مهترِ پریان که زیرِ آن درخت نشستگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمعِ پریان و مهجعِ ایشان بودی، بیامد و بر جایِ خود بنشست و پریانِ عالم گرد او در آمدند و بمسامرت و مساهرت با یکدیگر شب می‌گذاشتند و از متجدّداتِ وقایعِ روزگار خبرها می‌دادند و خبایایِ اسرارِ از قطار و زوایایِ گیتی‌کشف‌میکردند تا یکی از میانه گفت: امروز شهریار بابل با شهریار زاده کیدی کردست و چنین غدری روا داشته. ,

5 وَ رُبَّ اَخٍ نَادَیتُهُ لِمُلِمَّهٍٔ فَاَلفَیتُهُ مِنهَا اَجَلَّ وَ اَعظَمَا

مهترِ پریان گفت: اگر آن پادشاه زاده بداند و از خاصّیّت برگِ این درخت آگاه شود، لختی از آن بر چشم مالد، بینا گردد و در فلان خارستان گز بنی بدین صفت رسته، مار اژدهائی درو آرامگاه دارد، تنّینی که چون برهم پیچد و حلقه شود، زهرِ نحوست از عقدهٔ رأس و ذنب بر مرّیخ و زحل بارد، ثعبانی که بجایِ افسون ودم از سحرهٔ فرعون عصایِ موسی خورد. طالعِ ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطهٔ حرکت افتاده. چون کواکبِ قاطع بدرجهٔ طالع این رسد، هلاکِ او جایز باشد. اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن، پس کشتن او و مردنِ شاه بابل یکی بود. ,

7 وَ اِنَّ جَسِیمَاتِ الاُمُورِ مَنُوطَهٌٔ بِمَستَودَعَاتٍ فِی بُطُونِ الأَسَاَوِدِ

شهریارزاده چون این ماجرا بشنید، برگی از آن درخت برگرفت و برچشم مالید و هر دو دیدهٔ او چون دو چراغِ افروخته روشن شد و صورتِ قدرتِ الهی بچشمِ سر روشن بدید و گفت: ,

9 سپاس آفرینندهٔ پاک را که گویا و بینا کند خاک را

و آنگه بگوشِ عقل میگفت: مَن یُحیِ العِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ ، و هر ساعت فرو میخواند: قُل یُحیِیهاَ الَّذِی اَنشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّهٍٔ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلقٍ عَلِیمٌ ، چون ظفر بدین سعادتِ نقدِ وقت یافت، بتحصیلِ قرینهٔ سعادت دیگر شتافت. بامداد که سیاه مارشب مهرهٔ خرشید از دهانِ مشرق برانداخت، از درخت فرود آمد و بوطن گاهِ مار رفت و دمار از وجود مار برآورد، در حال شهریار بابل جان بقابضِ ارواح و ملک بقبضِ ملک‌زاده تسلیم کرد و آن سلیمِ زخمِ حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأِ دولت رسید و بپادشاهی بنشست. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستیِ تو با او از قبیلِ دوستی چنین قبایلست، مرا بدو نسپاری. ملک گفت: دوستی ما ازین معانی دورست. ملکزاده گفت: نوعی دیگر از دوستان آن‌ها اند که چون بلائی نازل شود، مرد بابتلاءِ دوستان آزادیِ خویش طلبد، چنانک آن مردِ آهنگر کرد با مسافر. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟ ,

عکس نوشته
کامنت
comment