- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عقل را سودای گیسوی تو مجنون میکند فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون میکند
2 هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله در کلام کبریا قبل از «قلم» «نون» میکند
3 صورت روی تو بر هر دل که میآید فرو نقش هر اندیشه را زان خانه بیرون میکند
4 آن که میخواند به لؤلؤ نظم دندان ترا بیادب، کمحرمتی با دُرّ مکنون میکند
5 در ازل با عشق رویت جان ما بود آشنا عشقبازی جان من با تو نه اکنون میکند
6 عشق ما زان لایزال آمد که عیش مست عشق نیست آن عشقی که مست خمر و افیون میکند
7 چشم بهبودی چه داری زان طبیب ای دل که او چاره بیماری سودا به معجون میکند
8 هرکه را نامش به درویشی برآمد بر درت کی نظر در ملک جم یا گنج قارون میکند
9 ز آتش مهرت وجودم گرچه میکاهد چو شمع جانم آن سوزی که دارد در دل افزون میکند
10 خرقه خلوتنشینان چون سیاه و ازرق است ای خوشا آن کو به می رخساره گلگون میکند
11 بر نسیمی سایه زلف تو تا افتاده است سلطنت در تحت آن ظل همایون میکند