- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دیده را دیدار خور خیره کند نور صافی چشم را تیره کند
2 دیده آب آرد چو بیند آفتاب دیدن خورشید نتوان جز در آب
3 مهر اندر آب صافی ظاهر است هر چه این صافی تر آن پیداتر است
4 صاف کن این آب خاک آلود را در عدم پیدا ببین موجود را
5 عکس مهر ار بیند اندر آب کس آب ننماید همان مهر است و بس
6 آفتاب انداخته عکس اندر آب آب ناپیدا و پیدا آفتاب
7 آب محسوس آید از حس دگر لیک دید مهر نتوان بی بصر
8 باید اعمی گر شود جویای آب لیک در آب او نبیند آفتاب
9 تا همان اعمی و عالم همچو آب نور حق پیدا در آن چون آفتاب
10 گاه ریزیمش بسر گه بر بدن گاه آریمش بلب گه در دهن
11 گر رود در آب و گرد غرقه کس یا خورد چندان که بر بندد نفس
12 حس لمس و ذوق کی بیند جز آب دیده باید تا ببیند آفتاب
13 خواست تا آسان کند دیدار خویش پرده ها بر بست بر رخسار خویش
14 چرخ و ماه و آفتاب آمد پدید آفتابش را سحاب آمد پدید
15 آسمان آمد نقابی بر رخش آفتاب و مه سحابی بر رخش
16 گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست روی اندر پرده پنهان کرده نیست
17 بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب آفتاب است آفتابست آفتاب
18 خامش ای دل کاین سخن در پرده به راز از بیگانه پنهان کرده به
19 تا نسوزد هر چه بود و هر چه هست از نکویی بر جمالش پرده بست
20 آفتابی گشت پیدا در سحاب یا در آب افتاد عکس آفتاب
21 آفتابی بحر زای و ابر خیز آفتابی در دل هر قطره نیز