1 خوش آن عاشق که خون از دیدهٔ نمناک او ریزد چو لاله داغ دل از سینهٔ صد چاک او ریزد
2 به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
3 من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد
4 بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد
5 به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟ که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد
6 دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد
7 بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد