سپهبد چو پندش سراسر از اسدی توسی گرشاسپ‌نامه 26

اسدی توسی

آثار اسدی توسی

اسدی توسی

سپهبد چو پندش سراسر شنود

1 سپهبد چو پندش سراسر شنود پذیرفت و ره را پسیچید زود

2 هزار از یل نیزه‌ زن زابلی گزین کرد با خنجر کابلی

3 یلانی دلاور هزار از شمار ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار

4 همه چرخ ناورد و اختر سنان همه حمله را با زمان هم عنان

5 ره و رایشان رزم و کین ساختن هوا ریزش خون و خوی تاختن

6 زره جامه‌شان روزوشب جای زین زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین

7 بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد به راه از شدن گرد بر ماه بُرد

8 دو منزل پدر بُدش رامش فزای ورا کرد بدرود و شد باز جای

9 به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام که خوانیش بیت‌المقدس به ‌نام

10 بدان گه که ضحاک بد پادشا همی خواند آن خانه را ایلیا

11 چو بشنید کآمد سپهبد ز راه به‌نّوی بیاراست ایوان و گاه

12 همه لشکر و کوس و بالا و پیل پذیره فرستاد بر چند میل

13 چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد یکی هفته بُد با می و رود و باد

14 گهر دادش و چیز چندان ز گنج که ماند از شمارش مهندس به رنج

15 سر هفته گفتا سوی هند زود به یارّی مهراج برکش چو دود

16 سرندیب برگرد و کین ساز کن ز کین گوش کشور پر آواز کن

17 بهو را ببند و همانجا بدار به درگاه مهراج برکن بدار

18 و گر چین شود یار هندوستان تو مردی کن و کین و زهردوستان

19 گرت گنج باید به تن رنج بر که در رنج تن یابی از گنج بر

20 بفرموده‌ام تا به دریا کنار بیارند کشتی دوباره هزار

21 مهان پوشش لشکر و خورد و ساز به هر منزلی پیشت آرند باز

22 چو سیصد هزار از یلان سترگ گزیدم دلاور سپاهی بزرگ

23 گوِ پهلوان گفت چندین سپاه نباید، که دشخوار و دورست راه

24 مرا لشکری کازمون کرده‌ام همین بس که از زاول آورده‌ام

25 سپاهست و سازست و مردان مرد دگر کار بختست روز نبرد

26 کی ِ نامور گفت کای جنگجوی بدین لشکر آنجا شدن نیست روی

27 که دارد بهو گرد ریزنده خون دوباره هزاران هزاران فزون

28 به لشکر بود نام و نیروی شاه سپهبد چه باشد چه نبود سپاه

29 ز گنج آنچه باید همه بار کن گران لشکری را به خود یار کن

30 دل از دیری کار غمگین مدار تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار

31 سپهبد کنارنگ گردان گرد ده و دو هزار از یلان برشمرد

32 گزیده همه کار دیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان

33 به هر صد سواری درفشی دگر دگرگونه ساز و سلیح و سپر

34 وزآن نیزه‌داران زوال گروه بیاراست زیبا سپاهی چو کوه

35 کمند و کمان دادشان ساز جنگ زره زیر و زافراز پرم پلنگ

36 ز بهر نشان بسته بر نیزه موی به پولاد یک لخت پوشیده روی

37 هیون دو کوهه دگر شش‌هزار همه بارشان آلت کارزار

38 زره گرد برخاست وز شهر جوش ز مهره فغان وز تبیره خروش

39 برون شد سپاهی که بالاو شیب بجنبید و دریا ببست از نهیب

40 سپاهی چو یکّی درفشان سپهر که باشد مرو را ز پولاد چهر

41 بروجش همه گونه‌گونه درفش ستاره همه تیغ‌های بنفش

42 جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد چو دریا زمین گرد چون میغ شد

43 سنان‌ها همی کرد در گرد تاب چو آتش زبانه زبانه در آب

44 زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه

45 هوا گفتی از عکس شد زرپوش زمین سیم شد پاک و آمد به جوش

46 چنین هر یکی همچو شیر یله همی رفت و شد تا به شهر کله

47 به دریاست این شهر پیوسته باز گذرگاه کشتیست کآید فراز

48 چنان شد همه کار بد ساخته به کشتی نشستند پرداخته

49 به شش ماهه یکساله ره برنوشت بی‌آزار و خّرم به خشکی گذشت

50 همان هفته کو رفت مهراج شاه ز دست بهو جسته بُد با سپاه

51 یکی شهر بودش دلارام و خوش درازا و پهناش فرسنگ شش

52 همی کرد کار دژ و باره راست سپه رابه‌شهر اندرون برد خواست

53 چو بشنید کآمد یل سرفراز برون زد سراپرده و خیمه باز

54 همه لشکر و پیل و بالای خویش به شادی پذیره فرستاد پیش

55 پیاده به دهلیز پرده سرای بیامد یکی چتر بر سر به پای

56 نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه بپرسیدش از شاه وز رنج راه

57 نشستنگهش بُد سرا پرده هفت همه گونه‌گون دبیه زَرّ بفت

58 درو شش ستون خیمه نیلگون ز سیمش همه میخ و زر ستون

59 ز گوهر همه روی او چون سپهر ستاره نگاریده و ماه و مهر

60 بگسترده فرشی ز دیبای چین برو پیکر هفت کشور زمین

61 یکی تخت پیروزه همرنگ نیل ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل

62 تن پیل یاقوت رخشان چو هور زبرجدش خرطوم و دندان بلور

63 ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر همان تخت را پایه بر پشت شیر

64 فرازش یکی نغز طاووس نر طرازیده از گونه‌گونه گهر

65 به هر ساعتی کز شب و روز کم ببودی شدی تخت جنبان ز هم

66 بجستندی آن نّره شیران به پای به سر تخت برداشتندی ز جای

67 نهادی دو سه پیل زی شاه پی یکی نقل دادی یکی جام می

68 گنیزی برون تاختی زیر تخت به باغی درون زیر زرّین درخت

69 به پای ایستادی و بُردی نماز زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز

70 ز بر پّر طاووس بفراختی به بانگ آمدی، جلوه برساختی

71 ز دُم ریختی گرد کافور خشک ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک

72 درین بزمگه شادی آراستند مهانرا بخواندند و می خواستند

73 نمودند مهر و فزودند کام گزیدند باد و گرفتند جام

74 هوا شد ز بس دود عود آبنوس زمین چون لَب دلبران جای بوس

75 ز بس بلبله گونه گل گرفت بم و زیر آوای بلبل گرفت

76 به دست سیاهان می چون چراغ همی تافت چون لاله درچنگ زاغ

77 به خرمن فروریخت مهراج زر به خروار دینار و درّ و گهر

78 سراسر به گرشاسب و ایرانیان ببخشید و آنکس که ارزانیان

79 یکی هفته زینسان به بزم شهی همی کرد هر روز گنجی تهی

80 بپرسید گرشاسب کای شاه راست سپاه بهو چند و اکنون کجاست

81 بدو گفت مردان جنگیش پیش دوباره هزاران هزارند بیش

82 ده و شش هزارند پیل نبرد که برمه ز ماهی برآرند گرد

83 از آن زنده پیلان ده و دو هزار ز من بستدش درگه کارزار

84 کنون با سپه کینه خواه آمدست به نزدیک یک هفته راه آمدست

85 سپهدار گفتا چه سازی درنگ بیارای رفتن پذیره به جنگ

86 نه نیکو بود بددلی شاه را نه بگذاشتن خوار بدخواه را

87 چو کشور شود پر ز بیداد و کین بود همچو بیماری اندوهگین

88 نباشد پزشکش کسی جز که شاه که درمانش سازد به گنج و سپاه

89 من ایدر به پیکار و رزم آمدم نه از بهر شادی و بزم آمدم

90 چو بر هوش می‌خواره می چیر شد سران را سر از خرّمی زیر شد

91 جهان پهلوان مست با کام و ناز به لشکر گه خویشتن رفت باز

92 بدان سروران گفت مهراج شاه چه سازم که بس اندکست این سپاه

93 به هر یک ازیشان ز دشمن هزار همانا بود گر بجویی شمار

94 ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم اگر بخت یاور بود نیست غم

95 گه رزم پیروزی از اختر است نه از گنج بسیار وز لشکر است

96 بس اندک سپاها که روز نبرد ز بسیار لشکر برآورد گرد

97 چو لشکر بود اندک و یار بخت به از بیکران لشکر و کار سخت

98 سپاهیست این کاسمان و زمین بترسد ز پیکارشان روز کین

99 کس این پهلوان را هم‌آورد نیست همه لشکر او را یکی مرد نیست

100 به نوک سنان برگرد زنده پیل به تیغ آتش آرد ز دریای نیل

101 به بک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه

102 یکی مرد نیک از در کارزار به جنگ اندرون به‌ز بد دل هزار

103 به صد لابه ضحاک ازو خواستست که این مایه لشکر بیاراستست

104 وگرنه همی او ز گردان خویش فزون از هزاران نیاورد بیش

105 مر آن اژدها را به گردی و بُرز شنیدی که‌چون کوفت گردن به‌گرز

106 ببد شاد و مهراج لشکر بخاست به یک هفته کار سپه کرد راست

107 برون برد لشکر چو بایست برد همیدون برون شد سپهدار گرد

108 طلایه به پیش اندر ایرانیان بُنه از بس و لشکر اندر میان

109 سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود که بد مرغزار و نیستان و رود

110 دژم گشت مهراج کآمد فراز چنین گفت کآی گرد گردن‌فراز

111 درین بیشه بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام

112 دژ آگه ددی سهمگین منکرست به زور و دل ازهر ددان برتراست

113 رمد شیر ازو هرکجا بگذرد به یک زخم پیل ژیان بشکرد

114 چنان داستان آمد از گفت شیر که شاه ددانست ببر دلیر

115 گو پهلوان گفت شاید رواست که دیریست تا جنگ ببرم هواست

116 هم اکنون به پیشت شکار آورم چو با گرز کین کارزار آورم

117 ندانی که شاه ددان سربه‌سر بر شاه مردان ندارد هنر

118 بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندر زمان

119 بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی ندید از ددان هیچ جز داغی پی

120 چو روی خور از بیم شب زرد شد ز گردون سر روز پر گرد شد

121 بیآمد سوی خیمه هنگام خواب ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب

عکس نوشته
کامنت
comment