1 عشق آشوب دل و جوش درون می آرد گل این باغ نبویی که جنون می آرد
2 دارد آبی چمن عشق که یک قطره ازو مرغ تا خورد ز پا رشته برون می آرد
3 هر سر موی ازان زلف پریشان راهی ست که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد
4 حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب تاب همصحبتی آینه چون می آرد؟
5 سوختم از غم دل همنفسان، می بینید که چها بر سرم این قطره ی خون می آرد
6 جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود شعله را فصل گل پنبه جنون می آرد
7 من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم این بلاها به سرم بخت زبون می آرد