1 خداوندا تو رحمان و رحیمی به اسرار و ضمیر من علیمی
2 از آن فایز گنه کرده که دانست که تو غفار و ستار و کریمی
1 بتم سرپنجه با لوح و قلم زد زمین و آسمان از نو به هم زد
2 پس پرده درآمد یار فایز چو خورشیدی که از مشرق علم زد
1 بتا بیژنصفت در چه گرفتار منیژهوار اگر هستی وفادار
2 کمند زلف بگشا چون تهمتن تو فایز را ز چاه غم برون آر
1 به رویش زلف اندر پیچ و تابست همان این اضطراب از التهابست
2 از آن فایز سیه فام است زلفش که دایم در جوار آفتابست