1 خداوندا حریفان آمدستند که تا با من کنند امشب عدیلی
2 به زر سیکی نمییابم در این شهر وگرنه نیست در طبعم بخیلی
3 اعانت کن مرا امشب به سیکی و یا بیرون کن اینها را به سیلی
1 باز کی گیرم اندر آغوشت کی بیارم به دست چون دوشت
2 هرگز آیا به خواب خواهم دید یک شبی دیگر اندر آغوشت
1 ای زلف تابدار ترا صدهزار خم وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
2 خالی نگردد از غم عشق تو جان من تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
1 دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم
2 ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم