نگر به لاله و طبع بهار رنگ از عنصری بلخی قصیده 12

عنصری بلخی

آثار عنصری بلخی

عنصری بلخی

نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر

1 نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر یکی برنگ عقیق و دگر ببوی عبیر

2 چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید یکی همه زره است و دگر همه زنجیر

3 درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر یکی طویلۀ گوهر دگر بساط حریر

4 بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر

5 زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر

6 هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر

7 هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون یکی چو خامۀ مانی یکی بت کشمیر

8 بدشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست یکی بمعدن برف و دگر بجای زریر

9 نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر

10 ز چیزها بدو چیزست رنگ و بوی بهار یکی بباد صبا و دگر با بر مطیر

11 ز کارها بدو کارست قدر و مفخر من یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر

12 عجب سزای دو چیزست نام و صورت او یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر

13 جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او یکی بقوّت برنا دگر بدانش پیر

14 بجود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد یکی بباد صبا و دگر بچرخ اثیر

15 ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر

16 بمدحش اندر شاعر شود قضا و قدر یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر

17 به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را یکی بسعد بشیر و دگر بنحس نذیر

18 کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر

19 ز روشنایی و دانش دو مایه شد بدو چیز یکی بشمس مضییء و دگر ببدر منیر

20 همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او یکی بفخر مشار و دگر بجود مشیر

21 دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم یکی بوقت صهیل و دگر بوقت صریر

22 بمدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر

23 چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزۀ او یکی میان دماغ و دکر میان ضمیر

24 دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع یکی همه خردست و دگر همه تو قیر

25 بدین جهان دو دلیلست مهر و کینۀ او یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر

26 دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را یکی بجای خورنق دگر بجای سدیر

27 دو عادتست مر او را بگاه بخشش و خشم یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر

28 دو پیشۀ متضادست کار مرکب او یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر

29 دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر

30 گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر

31 همی روند ز پیکار او هزیمتیان یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر

32 ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر

33 ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر

34 بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست یکی در خردست و دگر در تقدیر

35 خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر

36 جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر

37 زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر

38 چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر

39 مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش یکی بنالۀ زار و دگر بنالۀ زیر

عکس نوشته
کامنت
comment