لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا از سعیدا غزل 17

لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا

1 لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا

2 تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا

3 عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا

4 در عالم شمار منم کم ز هر چه هست گردون به دیده چون نکند توتیا مرا

5 یک گندم درست سعیدا برون نشد بی آبروی قسمت از این آسیا مرا

عکس نوشته
کامنت
comment