هوای روشن بگرفت از مسعود سعد سلمان قصیده 18

مسعود سعد سلمان

آثار مسعود سعد سلمان

مسعود سعد سلمان

هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب

1 هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب

2 جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب

3 روان شده است هوا را خوی و چنان باشد چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب

4 شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب

5 بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب

6 زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب

7 ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب

8 ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب

9 ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب

10 به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب

11 خدایگان جهان تاج خسروان محمود شه همه عجم و خسرو همه اعراب

12 به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند ز عز نامش بر روی سکه ضراب

13 سپهر خواست که بوسه زند رکابش را رسید می نتواند بدان بلند جناب

14 امید خلق به درگاه او روا گردد که خسروی را قبله است و ملک را محراب

15 به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب

16 که برق وار جهد از نیام او خنجر شهاب وار رود از کمان به شتاب

17 یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب

18 چو روی داری شاها به سوی هندوستان به نام ایزد و عزم درست و رای صواب

19 به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب

20 خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب

21 ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب

22 به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب

23 ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب

24 کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند همی ستانند انصاف شادی از احباب

25 نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب

26 ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب

27 تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب

28 ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ گرفته خنجر بران به جای جام و شراب

29 تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب

30 ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب

31 به رزم آتش افروخته است خنجر تو به پیش آتش افروخته که دارد تاب

32 کدام کشور کش نه ز دست تست امیر کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب

33 ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را ز کار ماند شها دست و خامه کتاب

34 چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب

35 تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب

36 نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری درست کردی بر خویشتن همه القاب

37 شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب

38 کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح هنوز اول صبح است خسروا مشتاب

39 همیشه تا فلک آبگون همی گردد گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب

40 به دولت اندر ملک تو را مباد کران به شادی اندر عمر تو را مباد حساب

41 به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب

عکس نوشته
کامنت
comment