- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیرخت جان در میان نتوان نهاد بییقین پا بر گمان نتوان نهاد
2 جان بباید داد و بستد بوسهای بیکنارت در میان نتوان نهاد
3 نیمجانی دارم از تو یادگار بر لبت لب رایگان نتوان نهاد
4 در جهان چشمت خرابی میکند جرم بر دور زمان نتوان نهاد
5 خون ما ز ابرو و مژگان ریختی تیر به زین در کمان نتوان نهاد
6 حال من زلفت پریشان میکند پس گنه بر دیگران نتوان نهاد
7 در جهان چون هرچه خواهی میکنی جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد
8 هر چه هست اندر همه عالم تویی نام هستی بر جهان نتوان نهاد
9 چون تو را، جز تو، نمیبیند کسی منتی بر عاشقان نتوان نهاد
10 بر در وصلت چو کس میگذرد تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد
11 عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق گه برین و گه بر آن نتوان نهاد
12 تا نگیرد دست من دامان تو پای دل بر فرق جان نتوان نهاد
13 چون عراقی آستین ما گرفت رخت او بر آسمان نتوان نهاد