1 بگذار حدیث جزو و کل در مستی آسان نتوان رفت ز پل در مستی
2 با عشق، ز جسم عنصری دست بدار زیر آی ز اسب چارجل در مستی
1 شد دهان شکرگو هر زخم نخجیر ترا صید پیکانخورده داند لذت تیر ترا
2 جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
1 شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت سینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت
2 تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت
1 آنکه در هر چین زلفش صدمه کنعان گم است چون توانم گفتنش کآنجا مرا هم جان گم است
2 کعبه گویا شد بنا در روزگار بخت ما ورنه چون در تیرگی چون چشمه حیوان گم است؟