1 بگذار شبی که بر تو فرمان بدهم داد دل مستمند حیران بدهم
2 ای جان و جهان زنده بدان می مانم تا با تو دمی برآرم و جان بدهم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 از دل همه ساله درد حاصل باشد از درد گزیر نیست چون دل باشد
2 و آن را که زدرد بی نصیب است چو من هم دل باشد ولیک غافل باشد
1 انصاف زاختلاف ایام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق
2 آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و تو کفر باشد مطلق
1 هر چند که روشنی فزاید خورشید در دیدهٔ خفّاش نیاید خورشید
2 دل طاقت نور تو کجا دارد پس آنجای که خفاش نماید خورشید
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به