ترک شهر آشوب من زینسان که شد صحرانشین از جامی غزل 742

ترک شهر آشوب من زینسان که شد صحرانشین

1 ترک شهر آشوب من زینسان که شد صحرانشین خواهم از شوقش به صحرا رو نهادن بعد ازین

2 هر کجا منزل کند شب گر تواند زآسمان مه زند بهر نزولش خیمه بر روی زمین

3 توسن عقلم که از عشق بتان سر می کشد عشوه آن شهسوار آخر کشیدش زیر زین

4 آن سپاهی را نبینم جز به لشکرگاه حشر گر چنین آرد سپاه هجر بر جانم کمین

5 زارم از دوری خدا را ای که سویش می روی چشم خود می بخشمت بستان و از دورش ببین

6 کحل دولت خواهی از میل سعادت دیده را خاکی از پایش بجو خاشاکی از راهش بچین

7 کمترین بندگان جامی به یادش داد جان هیچ کس یادش نداد از بندگان کمترین

عکس نوشته
کامنت
comment