-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ترک گلچهره من خیمه به صحرا زده است در دل لاله رخش آتش سودا زده است
2 شد چنان پایه آه من ازان ماه بلند که سراپرده بر این طارم مینا زده است
3 بهر قتل که کمر بست ندانم که مرا می کشد گوشه دامانش که بالا زده است
4 جانم آسود ز بوسیدن خاک قدمش خرم آن کس که گهی بوسه بر آن پا زده است
5 هر غمی کز صنمی خسته دلی خورده فرو همه سر از دل و جان من شیدا زده است
6 می دهد خاک رهش خاصیت آب حیات بس که هر نوش لبی بوسه بر آن جا زده است
7 جامی افتاد ز پا زیر لگدکوب جفا تا به فتراک بتی دست تمنا زده است