ترک گلچهره من خیمه به صحرا زده است از جامی غزل 226

ترک گلچهره من خیمه به صحرا زده است

1 ترک گلچهره من خیمه به صحرا زده است در دل لاله رخش آتش سودا زده است

2 شد چنان پایه آه من ازان ماه بلند که سراپرده بر این طارم مینا زده است

3 بهر قتل که کمر بست ندانم که مرا می کشد گوشه دامانش که بالا زده است

4 جانم آسود ز بوسیدن خاک قدمش خرم آن کس که گهی بوسه بر آن پا زده است

5 هر غمی کز صنمی خسته دلی خورده فرو همه سر از دل و جان من شیدا زده است

6 می دهد خاک رهش خاصیت آب حیات بس که هر نوش لبی بوسه بر آن جا زده است

7 جامی افتاد ز پا زیر لگدکوب جفا تا به فتراک بتی دست تمنا زده است

عکس نوشته
کامنت
comment