1 ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند
2 دیوانه شدم در غم ویرانهٔ خویش افسوس که ویرانه به دیوانه نماند
1 بر کف چه نهم سبحه که زنارم شد در بر چه کنم خرقه که سربارم شد
2 عقلم ننمود چاره و عشق بسوخت از پیش نرفت کاری و کارم شد
1 ای تخت تجمل تو بر علیین افتاده ز جای آنچنان، جای چنین
2 نه راه پس و نه راه پیشت باشد بگذار ز خجلت و فرو شو بزمین
1 جائی که به طاعات مباهات توان کرد محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
2 من روی به کعبه نهم از خاک در تو از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد