1 لطیفه ای زسر صدق گویمت «عرفی» بسنج اگر بدو نیک متاع میدانی
2 بعلم تجربه با آنکه ذره ذره خویش ز آفتاب عدم در سماع میدانی
3 بکبریای تو نازم که ملک هستی را میانه خود و ایزد مشاع میدانی
1 از نور یار چون نفسم خانه روشن است بیرون برید شمع که کاشانه روشن است
2 نازم به فیض عشق که در خانقاه و دیر چشم و چراغ شمع به پروانه روشن است
1 بر دل یوسف غمی در کنج زندان بر نخاست کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست
2 وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست
1 آتشین لاله ی دل صد ورق است هر ورق مایده ی صد طبق است
2 غشق می خوانم و می گریم زار طفل نادانم و اول سبق است