لله الحمد که آن مه ز سفر باز آمد از جامی غزل 311

لله الحمد که آن مه ز سفر باز آمد

1 لله الحمد که آن مه ز سفر باز آمد نورم از آمدن او به بصر باز آمد

2 از نم دیده صاحبنظران سوی چمن لاله و سنبل او تازه وتر باز آمد

3 آن جگرگوشه که چون اشک برفت از نظرم خون شد از غم جگرم تا به نظر باز آمد

4 بندم از جان کمر بندگی او که به لطف بهر خونریزی من بسته کمر باز آمد

5 ملک دلها همه بگرفت و ازان زلف دراز در پناه علم فتح و ظفر باز آمد

6 شد چو پروانه دل از صبر و خرد ساخته پر سوی آن شمع ولی سوخته پر باز آمد

7 جامی افتاد به زندان غم از شوق لبش طوطی آری به قفس بهر شکر باز آمد

عکس نوشته
کامنت
comment