1 لعل لبت ای دوست زلالی دارد روی چو مهت حسن و جمالی دارد
2 مغرور به حسن خویش زنهار مشو زان رو که همه چیز زوالی دارد
1 فدا کردم به غمهای تو جان را که دارد تازه غمهایت جهان را
2 از آن کردم فدا جان در ره عشق کز آن عاری نباشد رهروان را
1 آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من بادا فدای جان نسیم تو جان و تن
2 وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن
1 ای ز رویت خیره چشم آفتاب وی به مهر روی تو دلها کباب
2 برقع از روی چو خورشیدت بکش زآنکه بر خور کس نمی بندد نقاب