1 لاهور که دلبریش بسی عیار است از شوخی طبع با که و مه یار است
2 گر کنچنیش دست زد خلق بود عیبش نکنی طلای دست افشار است
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 زدل بیرون می برد یاد ایام شبابم را عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را
2 زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را
1 چسان بینم به دست غیردامان وصالش را پریرویی که پروردم به خون دل نهالش را
2 به جای اشک حسرت خون دل می بارد از چشمم زمژگان تا به چنگ آورده دامان خیالش را
1 چسان عنقا کند با هوشم آهنگ پریدنها که ریزد سستی پرواز او رنگ تپیدنها
2 به عزم چیدن گل تا خرامت گلشنآرا شد بود از شوق دستت غنچه دلتنگ نچیدنها
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **