1 کرد تهمت حاسدی کز شهر یاران کهن می رود جامی ز بس آزارهای نو به نو
2 بخردی گفتا چو نقد عمر خود یعنی سخن می گذارد پیش ما هر جا که خواهد گو برو
3 چون ز کنجد روغن صافی تمام آمد برون طبع گاوان است با کنجاره دل کردن گرو
1 کردی از آشوب گردش های دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
2 دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهی مردم به جوش
1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن
2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود
1 کیست درعالم ز عاشق زارتر نیست کار از کار او دشوارتر
2 نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنای دلش حاصل شود