-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نو مریدی کردی از پیری سؤال که ای مقدم در طریقت گوی حال
2 اندرین منزل مراد مرد چیست در ره مقصد مراد مرد کیست
3 گفت پیرش ای پسر در انفراد نامرادیهاست مقصود از مراد
4 هر که دارد نامرادی اختیار هست مطلق بر مرادش اقتدار
5 آن که دارد گشتن از خود مرد اوست راست میخواهی حقیقت مرد اوست
6 چون گذشتم از گذرگاه هلاک راست گویی بود خوابی سهمناک
7 ماچو از غم هم امانی داشتیم با ملک سوری جهانی داشتیم
8 گاه فالی بر فتوحی میزدیم گاه در خلوت صبوحی میزدیم
9 دُردیی بر درد دل میریختیم شوری از تلخی همی انگیختیم
10 هر دو در هجران جانان ناشکیب هر دو را پای توقف در رکیب
11 او ز یک سو بر کشیده ماه ماه من ز دیگر سو به زاری آه آه
12 او به ظاهر یاد کردی زار زار من پای خود ملازم پیش یار
13 خوردی از تیمار دل پیوسته راح کردی اشعار فراقی اقتراح
14 بر دوام آری مدام ار نامدام یک زمان بی ما نبودی والسلام
15 او از آنجا شد سوی دهخوارگان مافرو ماندیم چون بیچارگان
16 بعد ماهی چند با ارّان رسید کس مبیناد آن قیامت کو بدید
17 چون صدف پرورده دُرّی شبچراغ یا چو دهقان نوجوان سروی به باغ
18 دُر فلک بر بود از درجش فکند سرو را باد اجل از بن بکند
19 عمر دهقان باد تا صد سرو باز در ریاض عیش بنشاند به ناز
20 خاک همچون گربۀ فرزند خوار میخورد فرزند خود را زار زار
21 کس نخورد از خوان گیتی لقمه ای کش برون نامد ز حلقش نقمه ای
22 پیشۀ گردون دون گردند گیست هر که دل بندد درو خر کند گیست
23 هر که با دنیا بزرگی پیش کرد بیشتر خردش به دست خویش کرد
24 عاقلان خویشتن بین جاهلند در جهان بینندگو گر عاقلند
25 آنکه عاقلتر ازو غافلترست پس برو گیرند کو عاقلترست
26 چون به محشر رشته سر با سر کشد غافل از عاقل عقوبت کم کشد
27 از نزاری یک نصیحت گوش کن عقل را زان پس لقب مدهوش کن
28 هر که حالی نقد خود را نقد کرد نو عروس آخرت را عقد کرد
29 وآنکه علم اولین و آخرین برد و نقدش نیست شد در اسفلین
30 گر ازین بهتر نصحیت کس کند نام من باید که عقل اخرس کند
31 گر ز داعی بشنوی مقبل شوی زنده جان گردی و روشندل شوی
32 در ربیع الاخر از کیتوی کرخ ای که روی کس مبادا سوی کرخ
33 رأیت مخدوم اعظم بازگشت اختر عیش از در غم بازگشت
34 اردو اندر گو کچۀ تنگیز بود راستی را موضعی خوش نیز بود
35 تا برون از یرت کیتو آمدیم هفته ای را سوی اردو آمدیم
36 برکنار بحر چادرها زدیم وقت وقتی نیز ساغرها زدیم
37 ممتحن در آرزوی همدمی مجمع غم گشته چون من بی غمی
38 دل به سوی آشنایی مضطرب برده هر روزی به امیدی به شب
39 هر که در غربت بود بی آشنا غرقۀ بیگانه باشد ز آشنا
40 به ز ملک پادشاهی یافتن در غریبی آشنایی یافتن
41 با تو در تیمار غربت ای پسر همدمی بهتر ز صد همیان زر
42 بار باید وقت گشتن در بسیط یار چون کشتیست غربت چون محیط
43 هر که بی کشتی درین بحر عمیق رفت نبود غیر تسلیمش طریق
44 زندگانی خواهی ای دل زنده یار مرد غربت را دمی دل زنده دار
45 از بلا دادن غریبی را فرج بهتر از کردن به پای لنگ حج
46 برکند دولت بر آن ویرانه راه که اندرو دادی غریبی را پناه
47 حقّ آبی بر غریبی مستمند ز آتش دوزخ فرو شوید گزند
48 بعد روزی چند چتر چرخ سای بر گرفت اختر به پیروزی ز جای
49 کوچ را از گو کچه تا کردیم ساز سوی ایران رخت بر بستیم باز
50 تنگ راهی چون دل مجروح داشت چون شب من صبح منزل دور داشت
51 خارها چون نیش هجران برگزند عقبه ها چون همت عاشق بلند
52 بر سر هر کُه که منزل داشتیم ز آسمان تا بر زمین ره داشتیم
53 گر به قامت هیچ برتر بودمی از سر کیوان کله بر بودمی
54 آسمان بالای زیر هر سره چون نمودی در میان هر دره
55 بر فراز ژرف چاهی سهمناک چادر ازرق کشیده چاک چاک
56 حوش مقامی یافتم حاجین به راه آفرین احسنت نزهت جایگاه
57 سبزه زار و چشمه سارش بی قیاس بلبل و دراج و سارش بی قیاس
58 طول و عرض و یمن و یسرش بیشه بود لایق باران خلوت پیشه بود
59 بودم از بس ناگزیری آرزو یک صبوحی با نصیری آرزو
60 زان کُهستان چون بیابان آمدیم ز آسمان در دشت ارزان آمدیم
61 رأیت کشورگشا در سلخ ماه چارشنبه در سرای آمد به راه
62 هشتم ماه جمید الاخرین روز جمعه ساعت با آفرین
63 لشگر از منصوریه برخاست باز عازن در بند شاه سرفراز
64 دشت ارّان از سپاه ترک پر قرب یکمه میگذشت از آب کر
65 خواجه در پیش از حد شروان برفت تا زیارتگاه بر وایان برفت
66 شمس گردون باز چون بر شب شکست شمس دین بعد از زیارت بر نشست
67 روز دیگر را به باکو بد نزول همچنان من در عقب اینک فضول
68 آمد از باکو به یک شنبه به در تا به پای برمکی روز دگر
69 برمکی محروسه ای بس محکمست وز شمالش برکنار قلزمست
70 مرغزاری خرم از سر تا به پای موضعی انده گسار و دلگشای
71 اتفاق افتاد بی تردامنی آن شبم با تاج منشی یک منی
72 آمدیم از برمکی مست خراب اسب تازان تا کنار مرده آب
73 مدت ده روز لشگر میگذشت تا به دربند از سپه پر کوه و دشت
74 زان سوی دربند تا یک هفته راه پیش آب ترک جمع آمد سپاه
75 جنگ میجستند با منگو تمور وقتش اما دیر بود و راه دور
76 زخم نیزه بود و برف و ز مهریر صبر میبایست کردن ناگزیر
77 بازگشتند از کنار آب ترک بر سر ایشان شدن کردند ترک
78 قلعه اینق ازین دیگر طرف تیر تقدیر فلک را شد هدف
79 لکزمان قومی در و عاصی بدند از قضا با پادشه یاغی بدند
80 از تغافل پنبه شان در گوش بود خون آن بیچارگان در جوش بود
81 تا برآورد از برای اعتبار دولت قهار از آن دو نان دمار
82 عالمی در معرض امید و بیم مانده در گرداب دریایی عظیم
83 ما ازو خود را برون انداختیم تا به باکو روز و شب میتاختیم
84 سی چهل روز اندران ویرانه جای باز خواهم آن چهل روز از خدای
85 برنیاوردیم سر از جیب غم خاطر شوریده و طبع دژم
86 گه به مانده سر به زانوی اسف گاه شوریده از ملامت کف به کف
87 برنشانده لشگر غم بی عدد داده ز آب چشم دریا را مدد
88 گرم رو بر خوان آهم برق وار موج زن طوفان چشمم اشکبار
89 جان من سوزان در آتشدان تن جان من رفت ای دریغا جان من
90 ای دل آخر چند گویم توبه کن اعتبار از طالع اعجوبه کن
91 بر لب قلزم به غم پیوسته ای قلزمی دیگر درو در بسته ای
92 به ز باکو منزلی ناید به دست تا درو میری درو باید نشست
93 خبره در دریای قلزم مینگر روز و شب پیوسته بر خود میشمر
94 خویشتن یکباره در دریا فکن یا ز باکو رخت بر صحرا فکن
95 شکر روز خوشدلی کم کرده ای قید پای بخت محکم کرده ای
96 خواب غفلت میکنی بیدار شو آخر از خمر خطا هشیار شو
97 دزد نفس شوخ را بردار کن یا در حق گرد و استغفار کن
98 آب دریا کرد چون آبیت زرد دود نفط آخر دماغت پر نکرد
99 غم مخور گر دود نفطت میگزد نفط اگر در خود زنی هم میسزد
100 موج غم بر کشتی جان میزند بار دل بفکن که کشتی بشکند
101 باد می پیمایی و سر میکشی بادبان عمر بر سر میکشی
102 پیش طوفان بادبان بر کردهای وز تنور خشک لنگر کردهای
103 غافلی از صید و دام روزگار شست بین ای همچو ماهی لقمه خوار
104 تا بکون پس خوردنی خوش نیست خیز پا بکون وا زن چو غازی وا گریز
105 گرد گردون برمگرد ای بیخبر بازی گردون نمیدانی مگر
106 این همه بگذار اگر بیرون جهی از عذاب کیک باری وارهی
107 چند گویم با تو چون مقصود نیست در تو گویی از خرد موجود نیست
108 همچنین جان میکن و خون میگری کنج باکو گیر تا خون میخوری
109 عاقبت فضل خدا توفیق داد در همه حال از خدا توفیق باد
110 ایلچی آمد که اردو بازگشت سوی در بلحین ز برمک برگذشت
111 مژده آوردند ما را بر نجات مژدهای کز وی بیفزاید حیات
112 روز دیگر کوچ را برساختیم شهر چون پالیز وا پرداختیم
113 همچو مرغی کز قفس گردد خلاص یا چو خونی کش ببخشند از قصاص
114 هر دو منزل را یکی کردیم و چست تا پلی کانرا چنان بر کور بست
115 آقه ما بعد از آن با نوکران رفت پیش صاحب صاحبقران
116 غره شعبان سه شنبه چاشتگاه باده بادهشان فرمود دادن پادشاه
117 صاحب آنگه عزم ارّان کرد باز پای از آنجا در رکاب آورد باز
118 پرتگاه ابن مولانا نصیر صدر دین آن بی همال بی نظیر
119 پیش آب کور بد نزدیک راه برنشستیم و شدیم آنجا پگاه
120 چند روز آنجا بر آوردیم دست عیشها کردیم و در خلوت نشست
121 با شهاب الدین فتوح ای خوش فتوح بس بکردیم از صبوح ای خوش صبوح
122 نادر دور زمان ابن الخطیب سردَه مجلس علی رغم رقیب
123 کی به دست آرم چو او یار دگر از خدا میخواهمش بار دگر
124 هفته ای بودیم باهم در صبوح بر ملاقات شهاب الدین فتوح
125 بیخبر کردیم از آنجا عزم راه کس نکرد این توبه یا رب از گناه
126 خوشتر از فردوس بزمی داشتیم نقد وقت از کف چرا بگذاشتیم
127 قطع و وصل دوستان وقت وداع تلخ تر از قطع جان وقت نزاع
128 یک نور نور از یرت ایشان آمدیم وز پل یرغو در ارّان آمدیم
129 بر مبارک غرّه ماه صیام قصه در بند باکو شد تمام
130 در سرا بودیم تا عشرین صوم بر نشستیم از سرا آنگه به قوم
131 التمغا شد که آقا تا به کیل باز بیند جمع و خرج اردبیل
132 چون گداز کردیم بر آب ارس بعد روز پنجمین را ز آن سپس
133 آمدیم اندوهگین در اردبیل مردمش را سرکوبند ا به بیل
134 اندرو همچون سنان بی حاصلی زین سبک مغزی گرانجان عاقلی
135 گفتم آخر گر سنان از من بخست قلتبان دیگر آوردم به دست
136 خویشتن مشغول گردانم بدو ور سنان انصاف بستانم از و
137 عذر او زین باز باید خواستن دفتری دیگر فرو آراستن
138 گرچه زو گفتن جگرخواری بود هر چه باشد به ز بیکاری بود
139 بعد ازین چون با خرد کردم خطاب ننگش آمد نام او اندر کتاب
140 با دل آنگه گفتم ای بسیار گوی از گنه تا چند استغفار گوی
141 بس که کردی در طریق هزل سیر تا توانی ذکر یاران کن به خیر
142 ور نداری از خطا گفتن گزیر دامن جان سنان محکم بگیر
143 ترک غافل کن چه میخواهی ازو بر سنان زن گر به اکراهی ازو
144 یک زمان رمح صبا بر کار کن وز سنان جان سنان افکار کن
145 کم بهاتر از سنان نبود سه نان ور سه نان بهتر توان دید از سنان
146 مردک احاد زشت سرد حشو نه نما در طبع آن غرزن نه نشو
147 از گرانی همچو کوهی معتبر وز سرش تا پای در خورد تبر
148 پوستی در استخوان پیکرش همچو خنبی بر سر سیخی سرش
149 روبهی اما دمی دارد چو شیر آتشی اما چو یخ افسرده سیر
150 مستراحی در بغل دارد نهان لیک از گندش عفونت در جهان
151 گردنش زیر که سر ناپدید اهرمن لاحول کردش تا بدید
152 نی غلط ملجأ مآبش کرده اند عبده حقا خطابش کرده اند
153 صورت ابلیس بر دیوارها دیده ای آورده در پرگارها
154 صورتش در جنب نقش روی او صورت یوسف بود پهلوی او
155 صورتش گر زانکه تا محشر کشند جمله نقاشان عجب گر برکشند
156 گر بگورستان بگرید بی مگر مردگان از هول بردارند سر
157 ور بمیرد چون بخندد در سعیر شعله آتش کند چون ز مهریر
158 سامری در جنب او موسی وقت مالک اندر عرض او عیسی وقت
159 کرده چون گبران ستیز آیین خود بر جهودی ختم کرده دین خود
160 خورده از تبریزیان سیلی و لت وز قهستان و عمل در معزلت
161 در سقرلق کز درش میراندند جمع یاران خر سرش میخواندند
162 خرسری زان روسبی زن ساختند سوزنیِّ دیگر از من ساختند
163 بخیه بر روی هجا انداختم دفتری بر نام او پرداختم
164 اَوحَد کاتب روانش تازه باد در جهان از وی بسی آوازه باد
165 جامه در ارّان به رویش در کشید مست بود و خفته ریشش بر برید
166 باز در تبریز آمد پیش من تا به دست آرد دل بیخویش من
167 بامنش هر چند زاری مینمود چون کدین بر آهن افسرده بود
168 بر سنان رحمت نه بر کافر کنم زو بتر باشم برو رحم ار کنم
169 حیف باشد مرحمت بر فاسقی گر ببخشایند هم بر عاشقی
170 بر گرفتاری که بی یاور بود جای رحمت باشد ار کافر بود
171 خود مرا والله دلی باشد رحیم از همه خلق از عوان در تا یتیم
172 بر عوان از جهل او رحم آیدم بر یتیم از بی کسی بخشایدم
173 کس ندانم مانده در بی حاصلی کم نسوزد دل برو از بیدلی
174 زان سوی زنگان به یک منزل بدیم روز دیگر از هوا غافل بدیم
175 باده در سر بر نشستیم از پگاه مست لایعقل برون آمد به راه
176 چله بود و زخم سرما ناگهان تیره از ابر سیه روی جهان
177 برف و باد سرد بر ما زور کرد جمله چشم راه بینان کور کرد
178 هریک از سویی عنان برتافتند از قضا ویران دهی دریافتند
179 ترکمانی چند صحرایی درو آمدیم القصه در کنجی فرو
180 دختری دروی چو سرو آزاد بود راستی شیرین صد فرهاد بود
181 گر ز حسن او کنم شرحی قیاس دفتری نو بایدم کردن اساس
182 سرو قدی گلرخی نسرین بری یکدشی مردم کشی غارت گری
183 بود با آن قوم چون بیگانه ای باز جستم حالش از همخانه ای
184 گفتمش این گنج ازین ویرانه نیست آفتابست او و چرخ این خانه نیست
185 هرگز آخر حوز در دوزخ که دید مرغ کوه قاف را در فخ که دید
186 چون از آنجا گشته جان و خسته تن مانده چون یعقوب در بیت الحزن
187 یوسف گم کرده را نادیده روی روی در اهرمنی کین هست شوی
188 پیر زالی اندر آن ویرانه بود گفتمش باید مرا این ره نمود
189 زال گفت او قصه ای دارد دراز چون کنم این قصه را سر با تو باز
190 گفتم از بهر خدا بر گوی راست تا گمان من صوابست ار خطاست
191 گفت هست این پیر صاحب خانه را آن پسر و او شوهر این دردانه را
192 این پسر آشفته شده بر روی او گشت مجنون سالها در کوی او
193 وین صنم را با هزاران خواسته صد بزرگ از پیش و پس برخاسته
194 چون پسر را دید در عین هلاک پیر مسکین هر چه بودش جمله پاک
195 از پی کار پسر ایثار کرد تا پدر بر عقد دخت اقرار کرد
196 دختر این ساعت به سالی میکشد تا ز شوهر خویشتن را میکشد
197 وین پسر را حالتی مشکل فتاد دست بر دختر نمی یارد نهاد
198 راز چون بگشاد با من پیره زال بسته بود آن عاجز بیچاره حال
199 گرچه بود انصاف دادن را دریغ آفتاب روشن اندر تیره میغ
200 تابه اکنون هر چه زو یاد آیدم دل بران بیچاره میبخشایدم
201 نیستی و هستی اندر باخته ناشده کام و مرادش ساخته
202 نامراد و بی مراد از وی عجب بر لب کوثر نشسته تشنه لب
203 زان عمل کو را بود بر کار راست بی خبر بودم خدا بر من گواست
204 گرنه تقصیری ز من جایز نبود گر به مژگانم ببایستی گشود
205 من خود این بند آزمودم چند سال بر نگفتم با کسی از شرم حال
206 مدتی بایستم این محنت کشید تاجوانمردی به فریادم رسید
207 حال این دلداده و آن دلنواز گفتم القصه به یاران جمله باز
208 دوستی گفتا سقنقوریم هست بر نمی خیزد جزین خیرم ز دست
209 گفتمش عیسی بباید مرده را جان نمی باید سقنقور خورده را
210 اولش جان در تن ای هشیار کن وز سقنقور آنگهی بر کار کن
211 از علاجی کان خلاف علتست مار پنهان در لحاف علتست
212 هفته ای در اردبیل آن تیره خاک آب رز خوردیم دل اندیشه ناک
213 خوش حریفی اهل مردی یافتم اندکی تسکین دردی یافتم
214 اصلش از ری ورنه آن کز ری بدی اردبیلی آدمی سان کی بدی
215 خاطرم فی الجمله دیگر می نخواست مختلف شد طبعم از میزان راست
216 گر به دردی درد دل ساکن شود درد دل ساکن به جان ممکن شود
217 من میان جمع چون دیوانه ای دوستان هریک به کف پیمانهای
218 گر به زاری گر به زور آن انجمن مینیارَستند دادن می به من
219 ز آتش می همچو نی بگداختم نیم جانی خویشتن بر ساختم
220 یار رازی دست بر نبضم نهاد گفت در طب اندکی دارم بیاد
221 نیک یک ساعت تأمل کرد و پس گفت این علت تو میدانی و بس
222 نبضت اندر تندرستی بس نکوست علت دل را تو میدانی و دوست
223 من سر از خجلت پیش انداخته خویشتن جای دگر برساخته
224 زان کرامت گر چه ظاهر بود راز حالتی کردم که نتوان گفت باز
225 عقل سودایی نبود و تن نحیف رنج مستولی نبود و دل ضعیف
226 ضعف مغز و ضعف شخص و ضعف دل وز قدم درمانده تا گردن به گل
227 تا به مرگ از من میان یک موی نه جز نهادن سر ببالین روی نه
228 چون بیفتادم طبیبی خواندند بر سر بالین من بنشاندند
229 نبضم اول چون فرود آمد بدید و ز سر قدرت برویم بنگرید
230 بر مزاجت گفت سردی غالبست جمله گرمی خور که آنرا طالب است
231 با دلم گفتم ببین کین زشت سرد میدهد محرور را گرمی بخورد
232 کاهو و کسنی همی باید مرا انگبین و تمر فرماید مرا
233 گفت بر گو تا چه داری آرزو گفتمش مرگ تو ای بیهوده گو
234 آرزوی من چه باشد روی دوست علت من زندگی بی روی اوست
235 او همی افسردگی میکرد و من از درون آتش زده در پیرهن
236 در خود افتادم چو آتش در گیاه روی سوی دوستان کردم که آه
237 گفتم آخر زین گرانجان الغیاث زین جهود نامسلمان الغیاث
238 مالکست این روسبی زن نی طبیب هین که جان بستاند از من عن قریب
239 اندرین موضع طبیب آن حاذقست کو به من گفت این سبکدل عاشقست
240 جز حکیمان صلاح اندیش را ز آدمی مشمر صلاح خویش را
241 باز گفتن زین غرض آنست و بس تا ندانی هر طبیبی را به کس
242 گرنه ز اول در خرافات آمدی پیش من صاحب کرامات آمدی
243 دردمندی را قدم مجروح بود بر سرش مرهم نمیبد هیچ سود
244 کار نادانسته ای دانا مکن جهل پنهان کرده را پیدا مکن
245 اولین تشخیص باید پس علاج تا بیاید استقامت در مزاج
246 تا نپرسد ار نگویی بهترست مرد در زیر زبان دانش درست
247 تا زبانش کوته از باطل بود عالمش خوانند اگر جاهل بود
248 گوهرت در کام کانست ای عزیز گر بیندازی نیرزد یک پشیز
249 چون بمتین تفکر آن گهر از میان کام کان آری به در
250 هر دو عالم با همه زیب و بها هست از آن یکدانه گوهر را بها
251 درّ دندان در دهان باشد پسند چون برون کردند میباید فکند
252 بی زبانی لایق است از مرد هوش زآنکه نادان خود نیارد بد خموش
253 زود بنماید هنر آشفته رأی همچو آن نادان طبیب ژاژخای
254 بعد روزی چند چون در ماندم آیت تسلیم بر خود خواندم
255 گفتم آخر گر بخواهد کشتنت گرد پای خم بیاید گشتنت
256 شد ز بیخوابی وجودم همچو نال چند خواهی پختن ای خام این خیال
257 راستی کارم به جان آمد عظیم برگرفتم خاطر از امید و بیم
258 کرد بیخوابی به یک بارم هلاک وز دماغم عقل بیرون برد پاک
259 مرغ و ماهی خفته شبهای دراز تا سحر چشمم به زاری مانده باز
260 بر خدا یک شب شفیع انگیختم خاک بر خون جگر آمیختم
261 تا مگر آسایشی بینم ز خواب چون ز بیداری ندیدم جز عذاب
262 گفتم ای پروردگار جن و انس خون دل تا کی خورم بی یار جنس
263 چون چنین بی یارم ای ذوالمن ببخش یک دمم خوابی بده بر من ببخش
264 هم در آن شب شد دعایم مستجاب ساعتی بیخود فرو رفتم به خواب
265 آنچه من دیدم به خواب از روزگار باز نتوان گفت یارب زینهار
266 خویشتن را در سموم و زمهریر یافتم مطلق بگویم در سعیر
267 در هراسیدم برون رفتم ز جای پا ز بالین یافتم بالین ز پای
268 چون به خود باز آمدم بعد از هراس حق تعالی را بسی گفتم سپاس
269 شکر کان طوفان به بیداری نبود سخت هولی بود بیداری نبود
270 نی غلط گفتم خطا کردم که بود عین بیداری و در خوابم نمود
271 آفرین آسایش و احسنت خواب زهره پر خونم از هیبت شد آب
272 آمدم چون آمدم اندک به هوش اندر آن تاری شب آوازی به گوش
273 کای نزاری آزمودی بارها خویشتن بینی مکن در کارها
274 از خدا چیزی به زاری خواستن وز پی آن قاصدا برخاستن
275 غایت جهل است و حد احمقی پس رضاده گر توکل بر حقی
276 از خدا چیزی که خواهی میدهد لیک اندر شهد حنظل مینهد
277 هر چه خواهی از خدا باشد حرام تا نخواهی جز خدا را والسلام
278 گفتم القصه کذا از دست رفت بایدم یکبار دیگر مست رفت
279 یک دمی کف بر کف ساقی زنیم هرچه بادا باد بر باقی زنیم
280 امتحان را یک منی بر دم به کار بر امید آنکه باشد سازگار
281 همچو خواب آن نیز هم بر ما شکست بی جگر کس را نداد این لقمه دست
282 بامدادی باده در سر داشتم سر ز خواب بیخودی برداشتم
283 آمدم بیرون زمانی از وثاق خاطری پر غم دلی پر اشتیاق
284 پیش راه من سگی استاده بود بر دگر سگ مهربانی مینمود
285 همچو معشوقی که بر عاشق به ناز مهر میورزید اینت ای دلنواز
286 حالتی ظاهر شد آن ساعت مرا دوستی حاضر شد آن ساعت مرا
287 گرچه از سگ باز گفتن ناخوش است لیک از آن سگ در درونم آتش است
288 گفتم ای دل آخر از سگ کمتری گر دلی داری چرا بی دلبری
289 آخر از سگ مهربانی باز جوی مهربانی سگ آخرباز گوی
290 گر سگی را مهربانی در دلست آدمی نامهربان بر باطل است
291 بر سگ ار مهر آوری بهتر بود زآنکه دل بی مهربان در بر بود
292 هر که او را مهربان نبود به کف از سگان بد برو باشد شرف
293 یار بگذاری نزاری لاجرم خون دل میخور به زاری لاجرم
294 زندگانی چیست ای بیهمنفس زندگانی آنکه با یارست و بس
295 در جهان میگرد چون سگ دربهدر نیست فرقی از تو تا سگ سر به سر
296 رشک میبر بر سگان ای سگ منش همچو سگ میکش ز دو نان سرزنش
297 چون عطارد تا کی از تر دامنی گاه مردی کردی و گاهی زنی
298 آخر از پروین بیاموز اتفاق چون بنات النعش تا چند از نفاق
299 از دو پیکر چون نگیری اعتبار می نباید بردنت دوری ز یار
300 کس نکردست این ستم بر خود که تو بد چنین راغب نشد بر بد که تو
301 گر دلت آزرده شد خود خسته ای ور کژست این پرده خود بر بسته ای
302 شاخ اگر پستست در باغ ار بلند خویشتن پرورده ای بر کس مبند
303 طالع ار مسعود اگر منحوس بود خود گرفتی از پشیمانی چه سود
304 تیر مقصود از هدف دور اوفتاد خود خطاکردی نظر وقت گشاد
305 خود برانیدی و شد بر اوج باز ریش میکن گر نباید بیش باز
306 چون به دست خود تبر برپا زنی پس بر آهنگر چرا لعنت کنی
307 آتش اندر بیشه خود افروختی خون گِری اکنون که رختت سوختی
308 جز که بر تقدیر بندی هیچ عذر نیست کمتر بهم بر پیچ عذر
309 این بود گر گویی آبشخور مرا برد ازین کشور بدان کشور مرا
310 ورنه بر کاری نمی بینم ترا روی بازاری نمی بینم ترا
311 از کجایی در چه کاری کیستی نه تو میدانی نه من بر چیستی
312 این علامت را بگو تا نام چیست وین قیامت را بگو کانجام چیست
313 گر چه کار ناپسند آغاز اوست آخر این درد نکونامی نکوست