عزم وداع کرد جوانی به روستای از رهی معیری قطعه 101

رهی معیری

آثار رهی معیری

رهی معیری

عزم وداع کرد جوانی به روستای

1 عزم وداع کرد جوانی به روستای در تیره شامی از بر خورشید طلعتی

2 طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر همچون حباب در دل دریای ظلمتی

3 زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی

4 در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی

5 لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک دریادلان ز موج ندارند دهشتی

6 برخاست تا برون بنهد پای زآن سرای کاو را دگر نبود مجال اقامتی

7 سرو روان چو عزم جوان استوار دید افراخت قامتی که عیان شد قیامتی

8 بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی

9 با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق بی آنکه از زبان بکشد بار منتی

10 چون گوهری که غلتد بر صفحه‌ای ز سیم غلتان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی

11 زآن قطره سرشک فروماند پای مرد یکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی

12 آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست گفتی میان آتش و آب است الفتی

13 این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت چندان اثر که قطرهٔ اشک محبتی

عکس نوشته
کامنت
comment