- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عزم وداع کرد جوانی به روستای در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
2 طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر همچون حباب در دل دریای ظلمتی
3 زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
4 در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
5 لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک دریادلان ز موج ندارند دهشتی
6 برخاست تا برون بنهد پای زآن سرای کاو را دگر نبود مجال اقامتی
7 سرو روان چو عزم جوان استوار دید افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
8 بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی
9 با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق بی آنکه از زبان بکشد بار منتی
10 چون گوهری که غلتد بر صفحهای ز سیم غلتان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
11 زآن قطره سرشک فروماند پای مرد یکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
12 آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست گفتی میان آتش و آب است الفتی
13 این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت چندان اثر که قطرهٔ اشک محبتی