کو بشیری که بگوید ز از آشفتهٔ شیرازی غزل 1239

آشفتهٔ شیرازی

آثار آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

کو بشیری که بگوید ز سفر می‌آیی

1 کو بشیری که بگوید ز سفر می‌آیی خرم آن روز که بینم تو ز در می‌آیی

2 مردم دیده نیابد به نظر مردم را تو پری مردم چشم و به نظر می‌آیی

3 سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر یوسفا کی تو به سروقت پدر می‌آیی

4 شمع‌سان جان به سر دست نشینم تا صبح گر بدانم تو به هنگام سحر می‌آیی

5 از تجلی رخت سینه سیناست دلم گرچه اندر نظر غیر شرر می‌آیی

6 سپه غمزه که اندر صف مژگان داری گر جهان خصم که با فتح و ظفر می‌آیی

7 آفتابا چو به چوگان دو زلفش نگری گو صفت در صف میدان تو به سر می‌آیی

8 آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز به وصالش تو کجا دست و کمر می‌آیی

9 در ره کعبه عشق است خطرها اما چون رسی باز تو با جاه و خطر می‌آیی

10 همچو آشفته به سر بادیه‌پیمایی کن چون به پابوس شه جن و بشر می‌آیی

11 مالک کشور امکان علی آن والی طوس که چو مس می‌روی آنجا و چو زر می‌آیی

عکس نوشته
کامنت
comment