- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کو بشیری که بگوید ز سفر میآیی خرم آن روز که بینم تو ز در میآیی
2 مردم دیده نیابد به نظر مردم را تو پری مردم چشم و به نظر میآیی
3 سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر یوسفا کی تو به سروقت پدر میآیی
4 شمعسان جان به سر دست نشینم تا صبح گر بدانم تو به هنگام سحر میآیی
5 از تجلی رخت سینه سیناست دلم گرچه اندر نظر غیر شرر میآیی
6 سپه غمزه که اندر صف مژگان داری گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآیی
7 آفتابا چو به چوگان دو زلفش نگری گو صفت در صف میدان تو به سر میآیی
8 آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز به وصالش تو کجا دست و کمر میآیی
9 در ره کعبه عشق است خطرها اما چون رسی باز تو با جاه و خطر میآیی
10 همچو آشفته به سر بادیهپیمایی کن چون به پابوس شه جن و بشر میآیی
11 مالک کشور امکان علی آن والی طوس که چو مس میروی آنجا و چو زر میآیی