- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواجه زنگی را غلامی چست بود دست پاک از کار دنیا شست بود
2 جملهٔ شب آن غلام پاک باز تا به وقت صبح میکردی نماز
3 خواجه گفتش ای غلام کارکن شب چو برخیزی مرا بیدار کن
4 تا وضو سازم کنم با تو نماز آن غلام او را جوابی داد باز
5 گفت آن زن را که درد زه بخاست گر کسش بیدارگر نبود رواست
6 گر ترا دردیستی بیداریی روز و شب در کار نه بیکاریی
7 چون کسی باید که بیدارت کند دیگری باید که او کارت کند
8 هر که را این حسرت و این درد نیست خاک بر فرقش که این کس مرد نیست
9 هر که را این درد دل در هم سرشت محو شد هم دوزخ او را هم بهشت