- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواجه بونصر پارسی که جهان هیچ همتا نداردش ز مهان
2 آن دبیری که تا قلم برداشت همه بر صحن درج سحر نگاشت
3 و آن سواری که تا سوار شدست زو دل کفر بی قرار شدست
4 شاه را بوده نایب کاری کرده شغل سپاهسالاری
5 سرکشان را نموده در پیکار که چگونه کنند مردان کار
6 هر سخن کو بگوید از هر در چون گهر بایدش نشاند به زر
7 مجلس شاه را چنان باشد که بدن را لطیف جان باشد
8 چون ز می دلش مست و خرم شد جد و هزلش تمام در هم شد
9 طیبتی طرفه در میان افکند ثلث شهنامه در زبان افکند
10 ساتگینی گرفت و پس برخاست دولت شه ز پاک یزدان خواست
11 مرکز حشمت و سیادت باد دولتش هر زمان زیادت باد
12 سر همت بلند باد بدو شادمان شاه شیرزاد بدو