-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خرم آنان که به دل راه تمنا بستند چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند
2 مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار در میان من و او پرده ی دیبا بستند
3 نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد دل نالان جرسی بود که بر ما بستند
4 از پی عشرت دیوانه بساط افکندند دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند
5 زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند
6 دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما این نکاحی ست که در عالم بالا بستند
7 حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر این حنا بود که بر دست زلیخا بستند
8 هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند
9 رشته هرگز نبود سخت چنین، پنداری پای مرغ دل من با رگ خارا بستند
10 ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک خوب کردند که بر گردن مینا بستند!
11 ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند
12 عندلیبان چمن از ستم باد خزان عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند
13 خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند بی قراران جرس از آبله بر پا بستند
14 هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند