خرم آن کس که برد پی به ره هیچ کسی از جامی غزل 455

خرم آن کس که برد پی به ره هیچ کسی

1 خرم آن کس که برد پی به ره هیچ کسی تا درین ره ننهی پای به جایی نرسی

2 هرچه جز شستن دست هوس از حاصل خویش باشد اینجا همه بی حاصلی و بوالهوسی

3 تا بری عهد به سر نسبت از آدم بگسل عهد الله الی آدم عهدا فنسی

4 کم زن از وصل ریاحین نفس ای مرغ قفس که تماشاگر بستان ز شکاف قفسی

5 گرچه از محمل لیلی نرسد بانگ درای شادم از قافله او به مقام جرسی

6 آید از نور رخت زمزمه نارکلیم یعلم الله که تو از شعله آن مقتبسی

7 نیست جز حکم تو در کشور ما حکم دگر شغل تو روز بود شحنگی و شب عسسی

8 تا لب جام شد آلوده ز شهد لب تو می زند مرغ دلم پر به هوای مگسی

9 زنده شد جامی از انفاس خوشت جان سخن شاید ار نام برآری به مسیحا نفسی

عکس نوشته
کامنت
comment