خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد از سعیدا غزل 257

خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد

1 خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد خواب در راه کاروان نتوان کرد

2 چه بنا مانده ای به جد و به اب تکیه بر تل استخوان نتوان کرد

3 بسکه نازک فتاده طبع لطیفش بوسه ای ز آن دهان گمان نتوان کرد

4 نیست جز او کسی و دادم از اوست ستم از او به او بیان نتوان کرد

5 سخن خلق بر زبان نتوان راند آتشین لقمه در دهان نتوان کرد

6 خود چو کوهی و حیرتی دارم کمر از مو ز مو میان نتوان کرد

7 قشر بی مغز کس ندیده به عالم هیچ کس را به [به بد گمان] نتوان کرد

8 نفی خود کن گرت هوای وجود است که ثبوتش بغیر آن نتوان کرد

9 زاهدا رخت خویش بند ز مسجد هیچ سودی در این دکان نتوان کرد

10 دلبری دارم و چه چاره کنم که به تدبیر، مهربان نتوان کرد

11 در جهان طرح عیش نیست سعیدا بر هوا رسم خانمان نتوان کرد

عکس نوشته
کامنت
comment