1 خجل چون بید مجنون گشتم از نشو و نمای خود ز قدّ پرشکن گردیده ام زنجیر پای خود
2 منه تا می توانی در سرای عاریت، پا را شکوه مسند جمشید دارد بوریای خود
3 چه از بیگانه می جویی رسوم آشنایی را؟ به عمری ای وفا دشمن، نگشتی آشنای خود
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 خواهم درین گلستان، دستوری صبا را تاگرد سر بگردم، آن یار بی وفا را
2 تا خرقه می پذیرد، در رهن باده ساقی ای محتسب صلایی، پیران پارسا را
1 نمی فتد به دل، از محشر اضطراب مرا به زیر سایهٔ تیغ تو، برده خواب مرا
2 لب سؤال مرا مهر بوسه، خاموشی ست چرا نمی دهد آن کنج لب جواب مرا؟
1 ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
2 اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به