1 دل خوی فراقفای غم خوردن کرد در بندگیت هر چه توان کردن کرد
2 تا داشت رگی در تن و خونی در رگ خدمت چو صراحی برگ گردن کرد
1 یار با ما وفا نخواهد کرد با خودم آشنا نخواهد کرد
2 نکند رای من وگر کند او بخت من خودرها نخواهد کرد
1 گفتم که مرا بر تو ببوسی نازست گفتا که زرت چاره اراینت آزست
2 گفتم: نه تو دانی که مرا زر نبود گفتا که برو ، اوام را در بازست
1 ای دل ترا گر آرزوی بیغمی کند آن کن تو نیز موسم گل کاد می کند
2 دانی که آدمی چه کند وقت نو بهار؟ می خوارگی و عاشقی و خرّمی کند