-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواجهای از خان و مان آواره شد وز فقاعی کودکی بیچاره شد
2 شد ز فرط عشق سودایی ازو گشت سر غوغای رسوایی ازو
3 هرچ او را بود اسباب و ضیاع میفروخت و میخرید از وی فقاع
4 چون نماندش هیچ، بس درویش شد عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
5 گرچه میدادند نان او را تمام گرسنه بودی و سیر از جان مدام
6 زانک چندانی که نانش میرسید جمله میبرد و فقاعی میخرید
7 دایما بنشسته بودی گرسنه تا خرد یک دم فقاعی صد تنه
8 سایلی گفتش که ای آشفته کار عشق چه بود سر این کن آشکار
9 گفت آن باشد که صد عالم متاع جمله بفروشی برای یک فقاع
10 تا چنین کاری نیفتد مرد را او چه داند عشق را و درد را