1 خواجه از فرط بزرگی همچو *** شد که دماغ لاجرم بهر بزرگان *** نجنباند ز جا
2 راستی وضع بزرگی*** من دارد که او چون ببیند کودکی از دور برخیزد به پا
1 خواب مستی کرده چشمت، در خمار افتاده است زلف مشکین تو، چون من، بیقرار، افتاده است
2 چشم بیمار تو را میرم، که در هر گوشهای چون من مسکین، بیمارش، هزار افتاده است
1 ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را
2 ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را
1 از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست زاهد به خرابات مغان آمد و می، خواست
2 ما پیرو آن راهروانیم، که ما را چون نی بنماید، به انگشت، ره راست