1 خواجه از بخل در مسلمانی اعتقادی برای خود بنهاد
2 روزه گوید بهین طاعاتست وز زکاتش همی نیاید یاد
3 من بگویم که بر کجا باشد این چنین اعتقاد را بنیاد
4 اندرین هیچ می نباید خورد وندران چیزکی بباید داد
1 بس شگرفست کار و بار لبت بس عزیزست روزگار لبت
2 ای بسا جان و دل که چون زلفت بر عم افتند روزبار لبت
1 از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
2 بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
1 رخ خوبت به قمر می ماند ذوق لعلت به شکر می ماند
2 عقل با این همه دانایی خویش چون ترا بیند در می ماند