1 خواجه از بخل در مسلمانی اعتقادی برای خود بنهاد
2 روزه گوید بهین طاعاتست وز زکاتش همی نیاید یاد
3 من بگویم که بر کجا باشد این چنین اعتقاد را بنیاد
4 اندرین هیچ می نباید خورد وندران چیزکی بباید داد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 نگار دل سیاهم لاله رنگیست چو غنچه بسته طبعی، چشم تنگیست
2 چو بیماریست چشم نا توانش که بر دوشش ز غمزه نیم لنگیست
1 دلبرم سوی سفر خواهد شد کا رمن زیر و زبر خواهد شد
2 دل خون گشته ام اندر پی او از ره دیده بدر خواهد شد
1 اومید آدمی بوصالت نمی رسد اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
2 می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت: خاموش، این حدیث محالت نمی رسد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به