- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
2 بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
3 خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
4 در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
5 مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
6 عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
7 تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت