خلف از رضاقلی خان هدایت تذکرهٔ ریاض العارفین 63

رضاقلی خان هدایت

آثار رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

خلف الصدق فیض علی شاه طبسی رحمة اللّه بوده و اصل ایشان از رقهٔ طبس است و سلسلهٔ ایشان از نجباء ارباب کمال و علمای...

خلف الصدق فیض علی شاه طبسی رحمة اللّه بوده و اصل ایشان از رقهٔ طبس است و سلسلهٔ ایشان از نجباء ارباب کمال و علمای آن ولایت بوده‌اند و میرزا عبدالحسین والد ایشان که به فضل علیشاه مشهور است با فرزند خود به اصفهان و شیراز آمدند و طالب سلوک شدند. بالاخره پدر و پسر هر دو مرید سید معصوم علی شاه هندی بودند و سید مذکور به اذن جناب شاه علی رضای دکنی به ایران آمده بود و طالبان را ارشاد می‌نمودو طریقت نعمة اللّهی داشت. گویند سیدی پاکیزه خصال و کاملی صاحب حال بود. غرض، در بدو دولت زندیه در شیراز توقف کرد. جمعی از در اقرار درآمدند و جمعی منکر شدند. آخرالامر کریم خان زند حکم به اخراج ایشان از شیراز داد. لهذا سید با مریدان قدم از شهر بیرون نهاد. در بلاد ایران پای سیاحت گشاد. ,

آخرالامر علماء سوء درعراق عجم او را مقتول کردند و در رود مشهور به قراسو افکندند. نورعلی شاه مدتی در عتبات عالیات عرش درجات سقایت می‌کرد. بدان نیز راضی نشدند و نگذاشتند لاجرم به بغداد رفت. احمد پاشا حاکم بغداد او را اکرام و احترام نمود. مثنوی جنات الوصال در آنجا منظوم فرمود. از بغداد به موصل رفته در سنهٔ ۱۲۱۲ در موصل وفات یافت و در جوار مرقد حضرت یونس نبی مدفون شد. به هر صورت وی از متأخّرین عرفاست و جمعی کثیر از علماء و حکما دست ارادت به وی داده‌اند و مریدان چندان در جلالت قدر وی سخن راندند که حد ندارد. العِلمُ عنداللّه. مولانا عبدالصمد همدانی از علماء و فقها و کهف الحاج حاجی محمد حسین اصفهانی و میرزا محمد رونق کرمانی و سید ابراهیم تونی و جمعی دیگر از علماء و حکماء و فقها مرید وی بوده‌اند. اکنون نیز بسیاری از معاصرین از اهل اخلاص و ارادت آن جنابند. بالجمله او را نظماً و نثراً رسالات است از جمله رسالهٔ جامع الاسرار و رسالهٔ اصول و فروع است و تفسیر سورهٔ بقره و کبرای منظوم و تفسیر خطبة البیان منظوم کرده. مثنوی جنات الوصال و دیوان غزلیات وی دیده شد. این اشعار از اوست: ,

3 ای مبرا حمدت از تحمید ما وی معرا مجدت از تمجید ما

4 حمد تو شایستهٔ تحمید تست مجد تو وابستهٔ تمجید تست

5 ذکر تحمیدت فزون است از مقال فکر تمجیدت برون است از خیال

6 حمد و مجدت گر چه ذکر و فکر ماست هر دو مستغنی ز فکر و ذکر ماست

7 ای ز حمدت شمه‌ای از کار ما وی ز مجدت رشحه‌ای افکار ما

8 آنچه در فرقان و قرآن منطوی است حمد و مجدت جمله بر آن محتوی است

9 غیر حمدت نیست فرقان دگر غیر مجدت نیست قرآن دگر

10 در مقام فرق فرقان آمده در مقام جمع قرآن آمده

11 یک کتاب است و عباراتش بسی یک خطاب است و اشارتش بسی

12 گه ز مبدء گوید و گه از معاد گه ز راشد گوید و گه از رشاد

13 گاه عقل و نفس را توأم کند گه طبیعت با هیولا ضم کند

14 گه دهد الفت میان هرچهار صورت و معنی کند تا آشکار

15 گاه ایجاد عناصر می‌کند گاه تعداد مظاهر می‌کند

16 گه ز هر عنصر نماید مظهری ظاهر از مظهر ظهور دیگری

17 از عناصر گاه ترکیب آورد زان موالیدی به ترتیب آورد

18 تا هویدا نفس حیوانی شود جلوه گاه روح انسانی شود

19 جوهر اول که روح اعظم است نایب حق پادشاه عالم است

20 منشاء امر حدوث است و قدم نسبتش هم با وجود و هم عدم

21 از یکی دو استفادت می‌کند وز دگر رویش افادت می‌کند

22 منبسط بسط الوهیت ازوست منتشر نشر ربوبیت از اوست

23 اوست تمثال جمال بی مثال مظهر ذات و صفات ذوالجلال

24 روح اعظم اول آخر آدم است آدم اینجا روح اسم اعظم است

25 آخر این دور عین اول است دو کسی بیند که چشمش احول است

26 بینشان است ارچه دارد صد نشان لامکان است ارچه دارد صد مکان

27 گنج مخفی آن قدیم لایزال خود جمیل و بود خواهان جمال

28 گرچه بی آیینهٔ ارواح ما بی ظهور کثرت اشباح ما

29 آینه‌ای از علم دایم پیش داشت جلوه‌ای بر خویش از حد بیش داشت

30 خواست در جام جهان بین اولاً جلوه گر گردد جمالش مجملاً

31 پس مفصل در مرایای جهان رایت علمی به عین آرد عیان

32 لاجرم آیینه پیدا کرد او راز پنهانی هویدا کرد او

33 گنج‌ها در علم بودش مختفی خوش به عین آورد آن گنج خفی

34 حب ذاتی کرد این عالم عیان کنت کنزاً خود کند اینها بیان

35 مرجع و مبدء تماشاییست بس برمیان سیر و تماشاییست بس

36 آدمی را مبدء و مرجع یکی است آمد و شد بی حد و مجمع یکی است

37 ذره ای کان ظاهر آمد در وجود آفتابی دان کزان مطلع نمود

38 گر مقید ور فرید مطلق است بازگشت جملگی سوی حق است

39 دل درین معنی مرا شد رهنمون رایت اِنّا الیهِ راجِعون

40 عالم اجسام آمد مختصر عالم ارواح شد بی حد و مر

41 سالکی کان عارج نیکو بود خود سلوک او عروج او بود

42 هر یک از سلاک را ز اسمای حق کرده نامی پردهٔ معراج شق

43 اسم جامع کاعظم اسماء بود عین مقصود همه اشیا بود

44 در معارج معرج نیکوست او معرج انسان کامل اوست او

45 نفس اماره در انسان کبیر باشد ابلیس و نباشد زان گزیر

46 وان بود جزوی ز اجزای جهان مظهر اسم مضل فاش و نهان

47 هر کجا طفلی که مادر زایدش جفت او دیوی به همره آیدش

48 وهم بی شک خلق را شیطان بود گرچه اندر صورت انسان بود

49 رو مجرد شو کزو یابی خلاص بی وساوس جا کنی در بزم خاص

50 زاهدان را جنت موعوده است عارفان را جنت مشهوده است

51 این چنین جنت که ما را در دل است هر کسی را در جهان کی حاصل است

52 این جنان کاندر دل مامنطوی است جنتی پر از نعیم معنوی است

53 هفت جنت از صفات سبعه خاست هشتمین خود جنت ذات خداست

54 در نبوت بین ولایت مستتر از رسالت بین نبوت مشتهر

55 خود ولی را وجه می‌باشد یکی وان یکی وجه ولایت بی شکی

56 می‌رسد بی واسطه او را مدام باده‌های فیض ربانی به جام

57 لیک از وجه نبوت هر نبی فیض حق باواسطه یابد همی

58 واسطه چه بود نزول جبرئیل کاورد وحی خداوند جلیل

59 همچنان بی واسطه فیض اله یابد از وجه ولایت گاه گاه

60 خود رسول این هر دو وجه معتبر دارد و می‌باشدش وجه دگر

61 وان بود وجه ولایت بس مفیض کرده از ارسال خلقی مستفیض

62 مصطفی ختم رسل فخر امم باسط وحی آن رسول محتشم

63 جامع هر سه مراتب آمده در مراتب جمله راتب آمده

64 هم ولایت هم نبوت باشدش هم رسالت با فتوت باشدش

65 این ولایت از نبوت برتر است وین نبوت بر ولایت افسر است

66 هر رسولی خود نبی بر حق است هر نبی‌ای خود ولی مطلق است

67 هر ولی را خود نبوت کی بود هر نبی خود با رسالت کی شود

68 جز رسول اللّه که بد باب بتول هم نبی و هم ولی و هم رسول

69 از نبوت منتظم دار فناست وز ولایت محترم دار بقاست

70 آن بشر را نعت و این وصف حق است آن مقید باشد وین مطلق است

71 این به استعداد هر قومی مُعِد وین به استمداد هر دوری ممد

72 خود ولی کامل آن باشد که او باشد اخلاقش همه اخلاق هو

73 ذکر او باشد خفی و هم جلی الولی الولی الولی

74 الولی اسم علیّ عالی است در ولایات ولایت والی است

75 الولی در بزم ما ساقی بود هم به حق فانی و هم باقی بود

76 شرح حال دام ناسوتی شنو رشح بال مرغ لاهوتی شنو

77 کیست دانی مرغ لاهوتی تو چیست دانی دام ناسوتی تو

78 مرغ تو آن روح انسانی بود دام تو خود نفس حیوانی بود

79 چون کند مرغ تو آهنگ وصال برگشاید سوی اصل خویش بال

80 ظاهر او را دوبال محکم است در یسار و در یمینش همدم است

81 در یسارش بال قرآن مبین سنت پیغمبرش بال یمین

82 هم دو بال باطنی باشد مبین ذکر و فکرش در یسار و در یمین

83 ذکر چه بود یاد حق در جان ودل فکر چه بود سیر اندر آب و گل

84 جان ودل مرآت انوار یقین آب و گل نقش سموات و زمین

85 آنچه در آفاق می‌باشد عیان جمله در انفس بود فاش و نهان

86 وآنچه در آفاق و انفس محتوی است جمله در انسان کامل منطوی است

87 کامل ار چه با همه ملحق بود لیک از قید همه مطلق بود

88 صورت و معنی عالم سر به سر اندرین آیینه باشد جلوه گر

89 هشت جنت را تماشاگاه بین هف دوزخ لیک اندر راه بین

90 جنت و ناری که موعود تو است گر بدانی جمله مشهود تو است

91 آنچه فردا از کم و بیشت بود بیش و کم امروز در پیشت بود

92 این موافق بودن اخلاق تست وفق اخلاق تو با خلاق تست

93 گر نه خلقت شد یکی با خلق حق نار ناکامت بسازد محترق

94 سالکانی کز حقیقت واقفند در بهشت و دوزخ خود عارفند

95 سالکی کز این مراتب آگه است جمله جنات و جحیمش در ره است

96 باز اندر خلق و خوی خویش بین جنت و ناری عجب در پیش بین

97 وسعت خلقت نعیم جانفزاست تنگی خویت جحیم جانگزاست

98 سالکان را نه مقام معنوی است هر مقامی بر سپهری محتوی است

99 سالکی کان واقف منزل نشد در ره تحقیق صاحب دل نشد

100 شرع پیغمبر چو دانستی تمام کردی اندر منزل اول مقام

101 دل چو گشتت در شریعت باصفا بازت آید در طریقت رهنما

102 در طریقت چونکه بنهادی تو گام منزل دویم ترا گردد مقام

103 چون مقامت منزل دویم شود دل ترا در بحر معنی گم شود

104 بازت آرد در مقام معرفت ریزدت در کام جام معرفت

105 آفتابی در دلت طالع شود هر نفس نوری از آن لامع شود

106 از حقیقت منزلی بنمایدت نقش غیر از لوح دل بزدایدت

107 از حقیقت چون دلت پر نور شد ظلم شرک از درونت دور شد

108 منزل چارم مقام جان تست جان حریم حضرت جانان تست

109 باز آرد دل به وحدانیّتت منفرد سازد به فردانیتت

110 نور وحدانیت چون رو کند رویت از هر سوی در یک سو کند

111 از یقینت دور سازد هر شکی جسم و جانی خود نبینی جز یکی

112 چون ازین منزل دلت آگه شود پس ششم منزل ترا خرگه شود

113 دل درین منزل گشودت چونکه یار دار و دیاری نبینی غیر یار

114 یار اینجا کیست شیخِ راه تو جلوه گاه او دل آگاه تو

115 شیخت اندر خویش چون فانی کند محرم اسرار ربانی کند

116 منزل هفتم براندازد نقاب بر رخت هر سو نماید فتح باب

117 در حریم جان نماید داخلت نور حق گیرد فرو جان و دلت

118 نور حق چون با تجلی حضور در دلت فرماید آهنگ ظهور

119 از فنای شیخ برهاند ترا فانی فی اللّه گرداند ترا

120 این فنا در حق چو آمد حاصلت رو نماید باز هشتم منزلت

121 باقی باللّه چون گشتی تمام خود نهم منزل ترا گردد مقام

122 این مقام از هر مقامی برتر است این مقام از نور قدرت انور است

123 این مقام سید و یاران اوست منزل خاص وفاداران اوست

124 غافلا تا چند بر خود غرّه‌ای نیستی خورشید باللّه ذره‌ای

125 ذرّه‌ای از مهر تابان دم مزن قطره‌ای از بحر عمان دم مزن

126 چند نازی کاین کرامات من است چند نازی کاین مقامات من است

127 چند وصف خود مناجاتت بود خواهشات نفس حاجاتت بود

128 حال را از واقعه نشناختی سر ز جیب واهمه افراختی

129 در تپش آیی که هست اینم کمال ضعف و غش آری که اینم هست حال

130 وجد و رقص آری که مملو از حقم دست و پا کوبی که از خود مطلقم

131 گاه یاهو گاه یا مَنْهو زنی گاه همچنون فاخته کوکو زنی

132 تفرقه از جمع خود ناکرده فرق پای تا سر در علایق گشته غرق

133 مرغ دل در ذکر رب نگشوده لب های و هو را فرض کرده ذکر رب

134 این قدر ای بی ادب بر خود مناز رو چو مردان پیشه کن عجز و نیاز

135 تا قبول حق شوی در بندگی بندگی بخشد ترا پایندگی

136 بندگی چه بود به حق پیوستنت چیست آزادی ز خود وارستنت

137 بندگی برهاندت از ماو من بندگی بستاندت از خویشتن

138 بندگی با حق شناسایت کند در مقام قرب مأوایت کند

139 طالبا گر بایدت پایندگی بندگی کن بندگی کن بندگی

140 ای برونت قطرهٔ ماء منی وی درونت لُجّهٔ ما و منی

141 هر که را داغ منی شد در لباس نیست ظاهر نزد مرد حق شناس

142 تا نشویی دامن از ما و منت از منی کی پاک گردد دامنت

143 از منی تن را نکرده شست و شو بی طهارت کی توان کردن وضو

144 در نمازت نیز می‌باید حضور تا شود مقبول درگاه غفور

145 گرنه نوری از حضورت در دل است هر نمازی کان کنی بی حاصل است

146 در نماز بی حضورت نیست نور لا صلوةَ تَمَّ اِلّا بالحضور

147 گر نمازی این چنین حاصل کنی خویشتن را بندهٔ مقبل کنی

148 رو نمازی این چنین آغاز کن خانهٔ دین را عمودی ساز کن

149 در نمازت گنج‌ها باشد نهان هر یکی بهتر ز صد ملک جهان

150 تا نگردد جسم و جان طاهر ترا گنج مخفی کی شود ظاهر ترا

151 رو به دست آر از تجرد فوطه‌‌ای خوش به دریای فنا خور غوطه‌ای

152 در وضویت باز باید شست و شو شستنت از هر دو عالم دست و رو

153 خوش درآ در خلوت امید و بیم بر مصلای اقامت شو مقیم

154 رو به سوی قبله‌ای تعظیم کن دل به محراب رضا تسلیم کن

155 قبله را چون یافتی رکن مقام با حضور اندر اقامت کن قیام

156 جز حضور ا جمله چشم دل بپوش در قیام و نیت و تکبیر کوش

157 خوش به تکبیرخدا دستی برآر یعنی از کف غیر حق را واگذار

158 جامهٔ احرام در بر ساز کن بابِ دل ز اللّه اکبر باز کن

159 چون زتکبیرت در دل باز شد از حضورت ساز و برگی ساز شد

160 نعمتی بهتر ازین نعمت کجاست دولتی خوشتر ازین دولت کجاست

161 چون ولی اللّه را اندر نماز ساز و برگ بی خودی گردید ساز

162 آمدش جراح در وقت سجود در کف پا هر طرف زخمی گشود

163 تا که پیکان غزا آرد برون چون برآورد او نزد آه از درون

164 مستی حق بود چون او را به سر کی ز زخم پای می‌بودش خبر

165 تا تو مست بادهٔ دنیاستی بی خبر ازمستی مولاستی

166 مست دنیا تا به کی هشیار شو خواب غفلت تا به کی بیدار شو

167 معنی اسلام در تسلیم یاب مَنْسَلِمْاز شیخ ره تعظیم یاب

168 ساز و برگی از شهادت ساز کن اَشْهَدُ اَنْلا اله آغاز کن

169 در شهادت چون علم افراختی مرکب معنی به میدان تاختی

170 هرچه بینی نفی کن در لااله تا به اثبات حقت آرد گواه

171 غیر معبود آنچه مقصودت بود گر بدانی جمله معبودت شود

172 تو یکی باشی و معبودت هزار تو یکی باشی و مقصودت هزار

173 چون کنی با این همه معبود تو چون کنی با این همه مقصود تو

174 گرنه بر این جمله تیغ لاکشی رخت مشکل جانب الا کشی

175 لا بگوی و نفی معبودات کن غیر الا ترک مقصودات کن

176 آنچه الا گفتیش معبود نیست گرچه جز معبود ازو مقصود نیست

177 او مقدس از عبارات تو است بس منزه از اشارات تو است

178 از عبارت کی توان معبود یافت از اشارت کی توان مقصود یافت

179 لا والا حرف و صوتی بیش نیست حرف و صوتت غیر وصف خویش نیست

180 حرف و صوت از تختهٔ دل برتراش وحدت صرف است این آهسته باش

181 باب تجریدت چو بر دل باز شد دل به توحید حقت دمساز شد

182 لا و الایی نبینی جز یکی پست و بالایی نبینی جز یکی

183 هر که حق را بندهٔ فرمانبر است دل به ذکر حق مدامش انور است

184 آنکه ذاکر نیست او نبود مطیع عاصی است و ردِّ درگاه رفیع

185 دل که با ذکرش ندارد اشتغال نیستش نوری بجز زنگ ضلال

186 دل که از ذکر خدا شد صیقلی گرددش نور هدایت منجلی

187 ذکر و غفلت را نتیجه بالمآل آن هدایت باشد و این یک ضلال

188 دل مجرد ساز از هر ساز و برگ همچنان که بایدت در وقت مرگ

189 گرچه نبود هیچ در یادت کسی لیک پیش یاد حق می‌دان بسی

190 ذاکری کو عجز ورزد در عمل هیچ از عجبش نزاید جز خلل

191 گر به ذکر حق بلندی بایدت ترک عجب و خودپسندی بایدت

192 هرکه ذکرش بیش می‌شد مصطفی همچنان می‌گفت لااحصی ثنا

193 معرفت را مصطفی چون داد داد در مقام ماعرفناک ایستاد

194 دل مرا چون شیشه، ذکرش باده است جان من زین باده مست افتاده است

195 جان چو از این باده‌ام مست اوفتاد جام هشیاریم از دست اوفتاد

196 گر خطایی سرزند بر من مگیر زانکه عفو از مست باشد ناگزیر

197 گفت پیغمبر که ذکر لا اله هست مفتاح جنان بی اشتباه

198 وَاذْکُرِ اللّهَ کَثیراً گوش کن جرعه‌ها از ذکر هر دم نوش کن

199 نیست فانی این می و باقی بود باقی‌اش در بزم جان ساقی بود

200 گر بقا جویی می باقی طلب می بنوش و طلعت ساقی طلب

201 ساقی‌ام باقی و باقی می‌دهد چون ننوشم می که ساقی می‌دهد

202 ساقی‌ام هر دم ز انعام دگر ریزد اندر کام جان جام دگر

203 تا لبالب جامم از می کرده است ورد جانم ذکر الحی کرده است

204 مستی‌ام را شد چو جوش از حد فزون سوی اسم اعظمم شد رهنمون

205 ذکر ذات از هرچه گویم برتر است در صفت تاج علوش بر سر است

206 هیچ اسمی را بجز اسم اله نیست سوی قلب آن از قلب راه

207 جیب غیب آورده خلخال ندای تا نهد مانند وحی او را به پای

208 ذکر ذات از تعمیه کردم عیان گرچه درصد پرده می‌باشد نهان

209 عاشق شمعی برو پروانه باش طالب گنجی برو ویرانه باش

210 تن رها ناکرده هیچ از جان مگوی جان فداناکرده از جانان مگوی

211 دل ز کف ناهشته از دلبر مپرس این صدف نشکسته از گوهر مپرس

212 ترک دل گوی و به دلبر روی کن با جفای آن ستمگر خوی کن

213 هرچه آید بر تو زان جور و جفا مرحبا گویش به صد صدق و صفا

214 دیده از ماضی و مستقبل بدوز طایر اندیشه‌ها را پر بسوز

215 رخت بیرون بر ز کوی قیل و قال باش ساکن در سرای وجد وحال

216 دست کوته ساز از تدبیر خویش سر مپیچ از رشتهٔ تقدیر خویش

217 بایزید آن مست صهبای رضا گفت بودم در رضایش سال ها

218 حالیا او در رضای من بود وانچه دارد از برای من بود

219 همچنین فرموده آن سلمان پاک کاین زمین و آسمان و آب و خاک

220 شش جهت با چار ارکان سر بسر آنچه پیدا هست و پنهان در نظر

221 در رضای من بود یکسر به پای زانکه می‌باشد رضایم از خدای

222 شیرمردی کاندرین وادی بمرد زنده گشت و جان به آزادی سپرد

223 محو عشقم من حلولی نیستم چون تو مملو از فضولی نیستم

224 گفت یارم هرکه او یار من است عاشق زار دل افکار من است

225 من هم او را عاشقم لیک از جفاش خون چو ریزم خویش باشم خونبهاش

226 من چو جان درباختم در راهِ دوست نیستم جز دوست اندر مغز وپوست

227 رهروانی کز ره آگاه آمدند بی سر و پا اندرین راه آمدند

228 صبح صادق می‌دمد بیدار شو نور جاذب می‌رسد هشیار شو

229 رخ فرو شو از غبار خفتگی وز سرت بیرون کن این آشفتگی

230 کردم چو از لا رخ سوی الا دیدم مسما خود را در اسما

231 تا تو نشینی ایمن به ساحل کی در کف آری دُرّی ز دریا

232 سال‌ها در خود سفر کردیم ما در سفر عمری به سر کردیم ما

233 شهرها دیدیم بی حد و شمار عالمی زیر و زبر کردیم ما

234 بار افکندیم در هر منزلی پس سبک ز آنجا گذر کردیم ما

235 غوطه‌ها خوردیم در دریای عشق عالمی را پرگهر کردیم ما

236 یک پرتو حسنِ رخ تو کرده تجلی وز وی شده موجود وجود همه اشیا

237 تن رها کن همچو ما جانی طلب جان و تن در با زو جانانی طلب

238 خاطرِ جمعی اگر خواهی بیا حلقهٔ زلف پریشانی طلب

239 زاهد آزار دل سوختگان پیشه مکن شمع رویش نگر و منصب پروانه طلب

240 دل بود گوهر یک دانه و تن همچو صدف صدف تن بشکن گوهر یک دانه طلب

241 می‌نماید به جهان آنچه ز پیدا و نهان همه یک پرتو حسن رخ جانانهٔ ماست

242 گرچه هرگز ز بد و نیک جهان دم نزنیم از کران تا به کران قصّهٔ افسانهٔ ماست

243 ای زن صفت به غفلت خواب و خیال تا کی مردانه وار بگذر زین خواب و زین خیالات

244 از کشف و از کرامات بیهوده چند لافی حیض الرجال آمد این کشف و این کرامات

245 زاهد ار عیب باده نوشان کرد خبر از سِرِّ کردگارش نیست

246 ای بی خبر از باخبر عشق چه پرسی کان کس که خبر شد ز خبر بی خبر آمد

247 یک بیان از معانی عشقش در معانی بیان نمی‌گنجد

248 سِرّی است نهان در دل مردان ره عشق کاین را نتوان گفت عیان جز به سر دار

249 رازی که نهان بود پس پرده حریفان کردند عیان با دف و نی بر سر بازار

250 نیست باکم ز آتش نمرودیان گر بسوزانندم از کین چون خلیل

251 من غلام همت آنم که او کار پیغمبر کند بی جبرئیل

252 ای زن صفت از عشقش تا چند سخن گویی این راه نگردد طی بی همت مردانه

253 گر زانکه گدای شهر صد گونه هنر دارد هرگز ندهندش راه در محفل شاهانه

254 چنان مستم ز یار نازنینی که از مستی ندانم کفر و دینی

255 خوشا آن کهنه رند عور سرمست که نه بت باشدش نه آستینی

256 ترا آن دیده نبود ور نه دلدار تجلی کرده از هر ماء و طینی

257 درین مزرع بجز نور علی کیست که بخشد خرمنی بر خوشه چینی

258 چو بودم من حجاب اندر میانه برفتم از میان من تا تو باشی

259 اگرچه تو نهانی از نظرها ولی از هر نظر بینا تو باشی

260 به صورت ما چو مینا و تو چون می به معنی خود می و مینا تو باشی

261 شدی چون فارغ از هر اسم و معنی مسمای همه اسما تو باشی

262 هنوز از عالم فانی برون ننهاده‌ای گامی برو زاهد چه می‌دانی تو سر عالم باقی

263 صورت ما چو جام و معنی می باطناً نایی است و ظاهر نی

264 از وجودش وجود ما موجود بی وجودش وجود ما لاشی

265 مطلب خود ز خود طلب می‌کن زانکه مطلوب خود خودی هی هی

266 در ره عاشقان خرد لنگ است کی به عقل تو گردد این ره طی

267 هر که نوشیده بادهٔ عشقش برده بر آب زندگانی پی

268 وانکه شد کشته در رهِ جانان گشته در کیش عشقبازان حی

269 گوش جان برگشا و شو خاموش سرّ نایی عیان شنو از نی

270 که همه فانی اند و باقی یار لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار

271 نور رویش به دیده پیدا کن دیده زان نور پاک بینا کن

272 جام گیتی نما به دست آور عکس ساقی در آن تماشاکن

273 از خودی بگسل و به او پیوند رو وصال خدا تمنا کن

274 غیر حق گر ز دل کنی بیرون حق بگوید که روی با ما کن

275 چشم سر برگشا ببین رویش دیده بر حسن یار زیبا کن

276 قطرهوش اندر آ بدین دریا خویشتن را غریق دریا کن

277 گر به دیوان دل فرو نگری این به لوح ضمیر انشا کن

278 که همه فانی اند و باقی یار لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار

279 نقش او در خیال میبینم در خیال آن جمال میبینم

280 آب حیوان و چشمهٔ کوثر جرعهای زان زلال میبینم

281 نقش غیری اگر خیال کنم آن خیال محال میبینم

282 بزم عشق است و عاشقان سرمست همه در وجد و حال میبینم

283 عیش دنیا و عشرت مردم سر به سر قیل و قال میبینم

284 مجلس عاشقان به وجد آمد ذوق اهل کمال میبینم

285 زاهدان را برای دنیی دون روز و شب در جدال میبینم

286 در لگدکوب نفس هر ساعت سرشان پایمال میبینم

287 تا به دریای دل فرو رفتم در زبان این مقال میبینم

288 که همه فانی اند و باقی یار لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار

عکس نوشته
کامنت
comment