- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
جولاهی در خانه دانشمندی ودیعتی نهاد، چون یکچند برآمد به آن محتاج شد، پیش وی رفت، دید که بر در سرای خود بر مسند تدریس نشسته و جمعی از شاگردان پیش وی صف بسته. ,
گفت: ای استاد به آن ودیعت احتیاج دارم گفت: ساعتی بنشین تا از درس فارغ شوم چون جولاه بنشست، مدت درس او دیر کشید و وی مستعجل بود و عادت آن دانشمند آن بود که در وقت درس گفتن سر خود می جنبانید جولاه را تصور آن شد که درس گفتن همان سر جنبانیدن است. ,
گفت: ای استاد برخیز و مرا تا آمدن نایب خود گردان، تا من به جای تو سر می جنبانم و ودیعت مرا بیرون آور که من تعجیل دارم. دانشمند چون آن شنید بخندید و گفت: ,
4 فقیه شهر زند لاف آن به مجلس عام که آشکار و نهان علوم می داند
5 جواب هرچه از او پرسی آن بود که به دست اشارتی بکند یا سری بجنباند